#اسارت_نگاه_پارت_61


-خدا نگهدارتون.

صدای بسته شدن در، خبر از رفتنش می‌داد. سریع برخاستم و از اتاق بیرون رفتم. کل پذیرایی را در حالی‌که فکر می‌کردم با هر قسمتش چه باید بکنم، از نظر گذراندم. با صدایی نسبتا بلند گفتم:

-مارگارت.

با قدم‌هایی سریع وارد پذیرایی شد و کنجکاوانه پرسید:

-چیزی می‌خواستید؟

-آره، می‌خوام خونه رو برای امشب آماده کنم. میشه کمکم کنی؟

-البته خانوم. فقط یه کمی منتظر می‌مونید کیک رو بذارم داخل فر؟

-چه سریع کیک رو درست کردی! چجوری انقدر فِرزی؟

لبخندی زد و گفت:

-تمرینه دیگه. تمرین میشه عادت و عادت میشه سرعت.

سرم‌ را به نشانه‌ی تایید به پایین تکان دادم و گفتم:

-خب زود برو به کارای ناتموم برس که بیای کمک من.

***

گل‌های شیپوری را در گلدان قرمز رنگ روی میز گذاشتم و با رضایت نگاهی دیگر به کل خانه انداختم.

-دیگه همه چیز آماده‌ست؟

-آره عمو، خیالتون راحت. فقط مونده برید دنبال عمه.


romangram.com | @romangram_com