#اسارت_نگاه_پارت_58
-ببخشید عمه ذهنم درگیر بود. سلام خوبید؟
-خوبم. برو زود لباستو عوض کن بیا بشین باهات حرف دارم.
-چشم.
به اتاقم رفتم و تا میتوانستم، عوض کردنم لباسم را طول دادم تا هر چه دیرتر بیرون بروم. میدانستم عمه باز هم از روی کنجکاوی، میخواهد مرا سین جیم کند. اصلا حوصلهی جواب دادن به او را نداشتم اما چارهی دیگری هم نبود. آرام در اتاقم را بستم و نگاهم روی عمه که با عینک مستطیل شکل قدیمیاش، مشغول کتاب خواندن در کنار شومینه بود، ثابت ماند. به او نزدیکتر شدم و روی مبل روبرویش نشستم. بدون آنکه متوجه حضورم بشود هنوز هم غرق مطالعه بود. به شعلههای زرد و سرخ آتش شومینهی کنارم خیره شدم و به صدای ترقتروقی که از جرقههای آتش میآمد گوش دادم؛ درست مثل یک سمفونی زیبا گوشنواز بود.
-چه خبرا؟
نگاهم را از شومینه گرفتم و به عمه که همچنان نگاهش روی صفحات کتاب بود خیره شدم.
-فکر میکردم غرق مطالعهاید! از کِی متوجه اومدنم شدید؟
-از همون لحظهای که مثل دزدها در اتاق رو بستی و آروم بیرون اومدی.
-مثل دزدها؟!
-آره، میدونم خوشت نمیاد جواب سوالامو بدی.
-شما که من رو بهتر از هر کسی میشناسید، چرا سوال میپرسید؟
-چون میخوام جوابشون رو بدونم.
-خیلی قانع شدم!
کتابش را بست و جدی به چشمانم نگاه کرد.
-خب نگفتی چه خبرا؟
نفسی عمیق کشیدم و به آتش شومینه خیره شدم.
-ماکان گفت با دوستش صحبت کرده و دوستش گفته امیدوار باشیم، هر چند هنوز قلبی برای اهداء به مامان پیدا نشده.
romangram.com | @romangram_com