#احساس_من_معلول_نیست_پارت_58
-کلاستون ده دقیقه دیر شد و این تاخیر تقصیر منه !
هنگامه باعجله خداحافظی کرد و رفت سر کلاسش.
برگی دیگه از دفتر شناخت هنگامه برای پیروز رقم خورده بود. هنگامه ی احساساتی ،همونی که در دفاع از یه زن غریبه اینقدر خشم و خروش به خرج می داد ، می تونست تو یه موقعیت مثل امروز شجاعانه به خطاش اعتراف کنه . پیروز اینو خوب می دونست که همیشه از داشتن شجاعت اعتراف به گ*ن*ا*ه و خطا محروم بوده و حالا که این خصلت رو به متعالی ترین شکل تو هنگامه می دید ، واقعاً براش جای سوال بود که چطور هنگامه با وجود یه نقص عضو ظاهری ، اینقدر متکی به نفس بار اومده .
*****
بازم تیرش به خطا رفته بود . دمغ و بی حوصله وارد خونه شد . نگین و مرتضی تو پذیرایی نشسته بودن . با ورود فریال ، هردو نگاه از تلوزیون گرفتن و جواب سلام سرد و بی روح فریال رو دادن و قبل از اینکه از اوضاع و احوالش بپرسن ، فریال به اتاقش پناه برد . سیم کارت ایرانسلی رو که تازه خریده بود رو انداخت تو گوشی و اولین اس ام اس رو برای نریمان فرستاد . منتظر شد ولی جوابی نیومد . حتی نپرسیده بود: شما ؟ به قدری از اینهمه خوددار بودن نریمان عصبانی بود که حد نداشت . گوشی رو پرت کرد تو تخت و رفت نشست جلوی آینه . صورت بیضی شکل ، چشمای درشت اهویی با زنگ قهوه ای روشن . دماغ و دهنی متناسب و قشنگ و با پوستی براق و سفید که به مدد کرم پودر ، کاملاً مثل پوست عروسک دیده می شد . درست کپی برابر اصل عمه مهشیدش. باباش بعد از رفتن فضاحت بار عمه همیشه می گفت کاش اینقدر دیوانه کننده شبیه مهشید نبودی ! به هر حال شبیه مهشید یا هر کس دیگه ، به عقیده ی خودش که جذاب بود . حتی دوستاش مریم و چکامه هم معتقدر بودن واقعاً دختر جذابیه . پس چرا نریمان هیچ رغبتی بهش نداشت . همیشه دختر سر به زیری بود و شیطنتی با پسر جماعت نکرده بود . دوست پسر داشتن رو هم تجربه نکرده بود . شایدم به قول چکامه از پاکیش نبود از غرورش بود که هیچ پسری رو در شأن خودش نمی دید. اما نریمان فرق داشت . دقیق یادش نیست ولی سال دو مقطع لیسانس بود که فهمید هر وقت با زاهدیان کلاس داره ، ناخودآگاه به خودش می رسه و دوست داره درسای اونو عالی بخونه . کم کم مطمئن شد به طرف اون مرد محجوب خیلی گرایش داره . اون موقع ها هنوز اینقدر موهاش نریخته بود . اما دیگه کار از کار گذشته بود و فریال حتی اگه نریمان کامل کچل هم می شد ، شیفته ی منش این مرد شده بود و هیچ کس دیگه به چشمش نمی اومد . اصلاً به خاطر تجربه ی دوباره ی رابطه ی استاد شاگردی با نریمان بود که تصمیم گرفت ارشد بخونه . اونم تو همون دانشگاه تا بتونه دوباره تلاشش رو برای داشتن این مرد بکنه .
دوباره رفت سراغ گوشیش و یه اس ام اس دیگه براش فرستاد . اس ام اسی مبنی بر یه علاقه ی پنهانی .
بعد از چند لحظه گوشیش دینگ صدا کرد و فریال شیرجه رفت سمت گوشی . از نریمان بود . وای باورش نمی شد . سریع مسیج رو باز کرد . ولی وقتی پیامک رو خوند ، وار رفت و گوشی از دستش افتاد .
خانم زند عزیز. دختر خوبم ! من اگه زود ازدواج می کردم ، دختری هم سن شما که نه ولی شاید کمی کوچکتر از شما داشتم .از این همه احساسات خالصانه ات ممنون ولی من اونی نیستم که به درد تو بخوره ! این مسئله رو قبل از اینکه بغرنج بشه تموم کن . احساسات پاک و بی آلایشت برای من محترمه . دوست ندارم این احساسات صدمه ببینن .
فریال باورش نمی شد که به این زودی لو رفته باشه . آخه نریمان از کجا فهمیده که این پیام از طرف منه ؟ مدام با خودش حرف می زد و به خودش لعنت می فرستاد که که بلاخره نتونست خودش رو نگه داره و آبروش رفت .
******
تازه از حموم دراومده بود . موهای مشکی مواجش رو با حوصله و سلیقه یذاتی خشک کرد . موهاشو دوست داشت . اصلاً همه چیز دنیا در نظر هنگامه زیبا و دوست داشتنی بود. درست مثل موهای یه بچه ، به موهاش می رسید . برای همین بود که زیبا و مسحور کننده بودند . صدای تلوزیون از پایین می اومد و نسبتاً هم بلند بود . هنگامه برای لحظه ای سشوار رو خاموش کرد و خوب گوش کرد . صدای پخش فوتبال بود . یعنی مامان داره فوتبال نیگا می کنه ؟ شایدم بابا برگشته !!! نگاهی به ساعت دیواری که بالای میز ارایش نصب بود انداخت . زود بود برای برگشتن بابا . به هر حال به مامان نمی اومد که فوتبال نیگا کنه . تی شرت استین کوتاهی به رنگ صورتی چرک پوشید . با یه دامن کلش که بلندیش تا زانوش بود . با اینکه هوای بیرون سرد بود ، اما خونه به مدد گرمایش از کف و همینطور رادیات هاش حسابی دمای مطبوعی داشت و می شد کامل تابستونی لباس پوشید . روزهای دوشنبه ، تو دانشگاه کلاس نداشت و خانواده همگی باهم ناهار می خوردن . دوشنبه ها رو هم مثل جمعه ها دوست داشت . آرایش کمرنگی کرد و حسابی خودش رو برای یه ناهار سه نفر در فضایی پر از محبت آماده کرد . کفش به پا کرد و به آرومی از پله ها سرازیر شد .
راه پله ای که به طبقه دوم ختم می شد تو قسمتی از سالن بود که رو تمام پذیرایی دید نداشت و فقط نصفش رو پوشش می داد . نگاهی به تلوزیون روشن که تقریباً نصفش تو دید بود و فوتبال پخش می کرد انداخت . صدای برخورد چاقو با تخته ی گوشت از آشپزخونه به وضوح شنیده می شد . پس مامان تو آشپزخونه ست و اینی که تو قسمت ال مانند پذیرایی داره تلوزیون می بینه باباست . فکری شیطانی تو آنی از لحظه به مغزش خطور کرد . این بهترین سلام به بابا می تونست باشه .بنابراین واسه ترسوندن و سورپرایز کردن باباش آروم به منتی الیه دیوار رفت و بعد از اینکه نفس عمیقی کشید ، یه دفعه از پشت دیوار اومد بیرون و رو به مبلی که پشت دیوار بود گفت :
-یـــــوهـــــو بابایی!
اما کسی که اونجا مشغول تماشای تلوزیون بود ، بابا نبود ! مرد وحشتزده ای که سراپا مثل سربازا سیخ وایساده بود و میخِ هنگامه شده بود ، پیروز بود . تو کسری از ثانیه موقعیت خودش رو آنالیز کرد و برای اینکه خیلی مسئله رو لوس نکنه ، بی هیچ حرفی به پشت دیوار خزید و بعد از اینکه از دید پیروز پنهون شد ،سریع به سمت اشپزخونه رفت . به قدری خجالت کشیده بود که حد نداشت . این حرکت جلف با اون پوشش نامناسب اونم از یه استاد دانشگاه و یه دختر سی ساله ، به اندازه ی کافی مضک و مسخره بود . فریبا با دیدن هنگامه اونم با اون سر و شکل تو آستانه ی در ، لبی به دندون گرفت و گفت :
-وای خاک عالم ! تو چرا اینجوری اومدی پایین ؟ وای باز من الازایمر یادم رفت . هی می گم باید کارامو بنویسما .پیروز تو پذیراییه دخترم !
هنگامه تصمصم گرفت از شاهکاری که چند لحظه پیش خلق کرده بود به مامانش چیزی نگه . بنابراین اخمی کرد و گفت :
-اون وقت الان می گید ؟ کی اومده این مهمونتون ؟
مادرش شرمنده نگاهی به هنگامه انداخت و گفت :
-تو حموم بودی که اومد . منم کلی کار داشتم یادم رفت بیام بالا بهت بگم . حالام چیزی نشده که یواش برو بالا لباساتو عوض کن .
هنگامه طره ای از موهای پریشونش رو داد پشت گوشش و گفت :
-بله ! هیچی نشده شکر خدا . الان می رم بالا. با احتیاط از آشپزخونه خارج شد . همه چی امن به نظر می رسید . سریع از پله ها رفت بالا و تو اتاقش سنگر گرفت .
نگاهی از سر شرم به خودش تو اینه انداخت . لپاش قرمز بود . حالا از شرم بود یا بالا اومدن از پله ها ، خلاصه حسابی لپ گلی شده بود . واقعاً آدم از دو دقیقه بعدش خبر نداره . وقتی داشت می رفت پایین ، چقدر از وضعیت ظاهریش راضی بود و حالا چقدر ناراحت بود که یه مقدار پوشیده تر لباس نپوشیده یا حداقل موهاشو نبسته . به هر حال اتفاقی بود که افتاده بود و شاید این وسط هیشکی تقصیر نداشت . لباساشو عوض کرد . شالی رو سرش انداخت و با اینکه از رودر رو شدن با پیروز خجالت زده بود ، راهی طبقه ی پایین شد .
romangram.com | @romangram_com