#احساس_من_معلول_نیست_پارت_53
-عزیزمن ! خواهر من ! چرا ناشکری می کنی؟ خوب بود هی هر روز از این دکتر به اون دکتر پاسکاری می شدی و آخرش هیچی به هیچی ؟ مادر شدن مگه به این راحتی هاست ؟ خوب همیشه به دست اوردن چیزهای زیبا ، سختی هم داره ! حالا شاید تو یه مقدار بیشتر از بقیه اذیت بشی ولی قبول کن بارداری در کل سخته ! برای همه هم سخته . ممکنه کم و زیاد باشه ولی بلاخره خارج از شرایط عادیه ! خدا رو شکر کن علی رضا هواتو داره ! زن عموت مثل پروانه دورت می چرخه . خیلی ها پدر بچه ای که تو شکمشون دارن ، راضی نیست اون بچه به دنیا بیاد . خیلی ها مادرشوهرشون تو دوران بارداری خون به جیگرشون می کنن. تو باز وضعت از اونا بهتره ! منو نگاه کن !دارم پیر می شم ! نه سری ، نه همسری !والا!
همچین با جدیت حرف می زد که نغمه اول متوجه طنز انتهایی کلامش نشد . ولی بعد که فهمید چی گفته ، با مشت زد به بازوی هنگامه و گفت :
-اه گمشو دیوونه ! منم همچین دارم گوش می دم انگار داره از لبت لعل و جواهر می ریزه . تو خودت گند می زنی به بخت و اقبالت بعد زر می زنی که کسی نیست بگیرتت! چند تا خواستگار خود من برات جوریدم ! چیکار کردی ؟ با بلدوزر از روشون رد شدی !
هنگامه خندید و نگاهی به اطراف انداخت و گفت :
-شوهرت کی می یاد ؟
نغمه نگاهی به ساعت انداخت و گفت :
-یه چهل دقیقه دیگه !چطور ؟
هنگامه بلند شد و مقنعه و مانتوش رو درآورد و انداخت رو مبل و رفت تو آشپزخونه و از همونجا گفت :
-هیچی می خوام یه شام فوری واسه تون درست کنم تا ببینی وقت شوهر کردنمه و یه فکری واسم بکنی ! قبلنا اگه کاری هم کردم و خواستگاری رو رد می کردم ، همه از روی جهالت و نادونی بود . الان پشیمونم خواهری ! یه فکری برام بکن !
نغمه شروع کرد به داد و بیدا که نه بابا نیاز نیست و الان علیرضا با غذا می یاد و این حرفا ، که هنگامه با یه ملاقه از تو آشپزخونه اومد بیرون و درست جلوی تخت نغمه ایستاد و گفت :
-حرف زدی نزدیا ! با همین ملاقه می زنم شل و پلت می کنم ! به اون شوهر بدبخت زن ذلیل مفلوکت هم زنگ بزن بگو لازم نیست غذا بگیره .فقط شکمش رو بیاره ، کفایت می کنه!
با اینکه آشپزخونه اوپن بود ، ولی تخت نغمه تو قسمتی از پذیرایی بود که دید نداشت به اشپزخونه و اونا تقریباً با داد با هم حرف می زدن ! تخت نغمه رو درست جلوی تلوزیون گذاشته بودن که صبح تا شب که مجبوره دراز کش بمونه ، حوصله اش سر نره ! کلی با هم حرف زدن . هنگامه همه ی احوالات موسسه رو بدون انداختن یه واو به سمع و نظر نغمه رسوند . هر چند پیروز هم تقریباً هر روز تماس می گرفت و یه گزارش اجمالی می داد ، ولی گزارش هنگامه کامل تر بود . خیال نغمه از بابت موسسه خیلی راحت شده بود واینو مدیون دوست خوبش هنگامه می دونست .
حدود یه ساعت بعد ، علیرضا با کیسه های میوه و نون اومد . بعد از اینکه به کمک هنگامه وسایل رو جابه جا کردن ، بساط شام رو کنار تخت نغمه رو زمین پهن کردن و باهم شام خوردن . نغمه روحیه اش خیلی بهتر شده بود ! حضور شاد هنگامه باعث شده بود ، کلی حالش بهتر بشه !
نزدیک ساعت ده و نیم بود که هنگامه از شستن ظرفا فارغ شد و سریع لباس پوشید و عزم رفتن کرد . علیرضا و نغمه خیلی اصرار کردن که شب رو اونجا پیششون بمونه ولی هنگامه قبول نکرد و راه افتاد !
*****
دومین جلسه ای بود که هنگامه به خونه ی مهشید می رفت . اون روز از صبح که بیدار شده بود ، یه جورایی خیلی سرخوش و با نشاط بود . یه بارونی طوسی کوتاه پوشید و یه شال خاکستری به سر کرد و دفتر و دستکش رو برداشت و راه افتاد . مامانش دقیقاً تا پشت در غر زد که چیه اینقدر خودت رو تو کار غرق کردی . بازم هنگامه با لبخند و بی توجه به جلز و ولزهای مادرانه اش ، خداحافظی کرد و مثل دفعه ی قبل ، پیاده راه افتاد سمت خونه ی مهشید .
چیزی نمونده بود به ساختمان مورد نظر برسه که اسمش رو شنید .
-خانم حداد ؟
متعجب برگشت عقب ! پیروز بود که با یه شلوار و گرم کن ورزشی سرمه ای رنگ و یه نون سنگک تو دستش درست پشت سرش بود !
سلام کرد و گفت :
-رفته بودین پیاده روی ؟
پیروز در حالی که نون سنگک که هنوز بخار ازش بلند می شد به طرف هنگامه گرفته بود ، گفت :
romangram.com | @romangram_com