#احساس_من_معلول_نیست_پارت_47


هنگامه روی مبل مقابل مهشید نشست و رو به پیروز گفت :

-همه چی مرتبه ؟ زیادی که خسته نشدین ؟

پیروز گفت :

-بله ! شکر خدا همه چی آرومه ! معرفی می کنم ! همسایه ی جدید من ، خانم مهشید زند ! برای زبان آموزی اینجا تشریف آوردن .

هنگامه با خوش رویی به سمت مهشید برگشت و گفت :

-خیلی خوشبختم ! هنگامه ی حداد هستم . دختر دایی آقای مهدی پور و مدرس همین موسسه!

مهشید هم ابراز خوشبختی کرد و گفت :

-دقیقاً تو اولین روز حضور آقای دک.. ببخشید آقای مهندس تو این موسسه ، مزاحم ایشون شدم .

هنگامه از اینهمه نزدیکی تعجب کرد . پس پیروز بین همه ی نسوان عالم فقط با هنگامه مشکل داشت . وگرنه ، ظاهراً خیلی هم با بقیه بهش بد نمی گذشت . چه صمیمیتی بین این دو نفر بود که این دختر نرسیده از همه ی کارهای پیروز خبر داشت ؟

به زور لبخندی نشوند رو لبش و گفت :

-خیلی لطف کردین ! برای زبان انگلیسی تشریف آوردین ؟

مهشید گفت :

-بله ! می خوام تو کمترین زمان ممکن ، زبانم رو در سطح مکالمه عادی و روزمره ، تقویت کنم که برای رفتن به کانادا آماده باشم .

پیروز رو به هنگامه گفت :

-ایشون فقط همین ساعت براشون امکان داره که سر کلاس بیان . داشتم برنامه ی کلاسا رو چک می کردم .

هنگامه لیست رو از پیروز گرفت . هیچ کلاسی در سطحی که مهشید می خواست ، اون ساعت تشکیل نمی شد . مهشید با ناامیدی گفت :

-کلاس خصوصی چی ؟ از اساتیدتون کسی هست که کلاس خصوصی بیرون اینجا بذاره ؟ هزینه اش مهم نیست !

هنگامه گفت :

-الان همه اینجا تشریف ندارن . من از همه شون براتون می پرسم ! اگه کسی بود که قبول کرد ، حتماً خبرتون می کنم !

مهشید با ناراحتی و ناامیدی از اونا خداحافظی کرد . کارت موسسه رو هم گرفت و شماره ی خودش رو به هنگامه داد .

*****

دو سه روز بود که از هنگامه خبر نداشت . می دونست که دانشگاه هم نمی یاد . از مسئول آموزش پرسیده بود . اون گفته که یه هفته کلاساشو لغو کرده. خوب می دونست مقصر این نبود ها ، خودشه ! می دونست که هنگامه به خاطر پیشنهاد مسخره ی اونه که دانشگاه نمی یاد . ماشینش رو قفل کرد . می خواست از پارکینگ خارج بشه که با شنیدن صدایی به عقب برگشت .

romangram.com | @romangram_com