#احساس_من_معلول_نیست_پارت_44


-من اینجا پیر و پاتالی نمی بینم ! شما از صد تا جوون ، دل جوون ترین به خدا استاد .

استاد نگاه موشکافانه ای به چهره ی هنگامه انداخت و گفت :

-اتفاقی افتاده ؟به نظر کسل می یای ؟

هنگامه با لبخندی زورکی گفت :

-نه ! فقط خسته ام ! یه مقدارکارام زیاد شده ! از هنر هم بدجور فاصله گرفتم و حس می کنم یه چیزی رو گم کردم .

استاد با همون نگاه نافذ پرسید :

-پدر و مادر خوبن ؟

هنگامه رو صندلی جا به جا شد و گفت :

-بله ممنون . سلام دارن خدمتون !

استاد گفت :

-می دونی با ترنجم برام فرقی نداری ! من تو رو از هشت سالگی بزرگ کردم . می شناسمت ! می دونم یه مشکلی داری که گذارت به اینجا افتاده ! می خوام بدونی اگه یه گوش شنوا بی هیچ قضاوتی خواستی ، بدون این پیرمرد به قول شما جوونا ، پایه ست .

هنگامه با لبخند گفت :

-برام فال می گیرین ؟

استاد دیوان حافظ رو برداشت و فاتحه ای برای لسان الغیب فرستاد . چشماشو بست و صفحه ای رو باز کرد که انگار حرف دل هنگامه بود . انگار راهگشای هنگامه بود .

گفتم: «ای سلطان خوبان رحم کن بر اینغریب»

گفت: «در دنبال دل ره گم کند مسکینغریب»

گفتمش «مگذر زمانی» گفت «معذورم بدار»

خانه پروردی چه تاب آرد غم چندینغریب؟

خفته بر سنجاب شاهی نازنینی را چه غم

گر ز خار و خاره سازد بستر و بالینغریب

ای که در زنجیر زلفت جای چندین آشناست

خوش فتاد آن خال مشکین بر رخ رنگینغریب

romangram.com | @romangram_com