#احساس_من_معلول_نیست_پارت_40
نامه رو خوند و سرش رو گذاشت رو فرمان ماشین. خدای من !!! خدای من !!! آخه این چه امتحانیه که برای این بنده ی ناتوانت در نظر گرفتی ؟ حسی که اون موقع داشت ، یه حس نبود ! تلفیقی از احساسهای مختلف بود ! حس ترحم ، ترس ، سردرگمی
نریمان باهاش به ساده ترین و پوشیده ترین حالت ممکن حرف زده بود و از دردش گفته بود ! گفته بود که چقدر می خوادش و همین خواستن واقعی بود که وادارش کرد که واقعیت رو بهش بگه ! گفته که دوست نداشت بعد ها ازش متنفر بشه . اگه همین الان بی احساس از کنارش رد بشه و قبولش نکنه ، به مراتب براش قابل قبول تره که بعد ها به اتهام مخفی کاری ازش منزجر بشه .
هنگامه با هر سطر به سطر اون رنج نامه ی بلند بالا ، با هر حس دردی که تو کلمه هاش نهفته بود ، دلش مچاله شده بود و چشمه ی اشکش جوشیده بود .هم یه حس گنگ و ناشناختنه ی عجیب ، بهش م*س*تولی شده بود و هم حس ترحم .
حالش خوب نبود . هیچ خوب نبود . شماره موبایل مسئول هماهنگی کلاسهای واحد آموزش رو گرفت و با یه توضیح مختصر بقیه ی کلاساش رو لغو کرد . به نغمه هم خبر داد که کسالت داره و عصر نمی تونه موسسه باشه. دلش تنهایی می خواست . تکلیفش با خودش اصلاً معلوم نبود !
*****
دوباره با مدیر بخش فروش بحثش شده بود . حالش از اون مردک نفهم به هم می خورد ! فروش محصول به چه قیمتی ؟ اگه قرار باشه یکی از اون شیرهای مدرسه ای که تولید می شه ، بی کیفیت باشن و به واسطه ی اون یه بچه بیمار بشه ، کل کارخونه رو به آتیش می کشید . هیچ وقت سر این قضیه کوتاه نمی اومد . علت موفقیتش هم همین بود . وجدانش خریدنی نبود ! به هیچ قیمتی کیفیت رو فدای سود نمی کرد .
با یه اعصاب داغون وارد اتاقش شد . قرص خورد . اونم دو تا !!! جریان طلاق و اسباب کشی ، حسابی روحاً و جسماً داغونش کرده بود . اعصابش خیلی ضعیف شده بود . اینو اعتراف می کرد که کم صبوری به خرج می ده و زود از کوره به در می شه ولی اون مردک الدنگ هم بدجور زده بود به سیم اخر . باید اینبار جوری برخورد میکرد که حدودش رو بدونه . اما این تنش مدام اعصاب ، حسابی خسته اش کرده بود !!! دلش می خواست اگه شده حتی یه ذره ، آرامش به زندگیش برگرده ! بشه همون دختر بیست و هشت ساله و بی مشکل که قصد ازدواج نداره . بشه همون مهشیدی که نمی دونست وضعش خرابه . نمی دونست یه بیماری خونه خراب کن داره . کاش هرگز با رضا اشنا نمی شد و هرگز متاهلی رو تجربه نمی کرد . چهار سال زندگی جهنمی . چهار سال درد و رنج و جنگاعصاب و دکترای رنگارنگ و اخرش هم بی نتیجه ! آخرش طلاق با فضاحت و آبرو ریزی و دوری از خانواده و یه مشت دارو که شدن همدم روز و شباش. آخرش شد در به دری و تنهایی .آخرش شد انگ ه*ر*زگی . انگ دیوانگی ! کاش هرگز ازدواج نمی کرد تا پی ببره چقدر در نظر مردم و بخصوص خانواده اش می تونه یه شبه تبدیل به هیولا بشه .
برگ مرخصی ساعتی نوشت و از کارخونه زد بیرون . رفت پارک ساعی . همونجایی که هنگامه رفته بود . اونم رفته بود اعصابش آروم بشه که هضم کنه چی به چیه !
هنگامه یه بار اتفاقی با این واژه تو اینترنت برخورد کرده بود و از سر کنجکاوی یه تحقیقی انجام داده بود .اما نتایجش براش دردناک بود . خوب یادشه دلش برای مبتلایان به هر دو انحراف روانی سوخته بود و حالا نریمانی که حس می کرد از خیلی از جهات می تونه باهاش مطابقت داشته باشه ، مبتلا بود و ازش خواسته بود با وجود دونستن این مشکل باز هم به پیشنهاد ازدواجش فکر کنه .
درست با یه نیمکت فاصله مهشید هم نشست . اونم درد داشت . دردی مشابه نریمان ولی رنج کشیده تر . زنی بود که شوهرش ، کسی که عاشقش بود ، اونو به خاطر این گرایش غیر قابل تحمل طلاق داده بود . اونم با آبرو ریزی . مهشید هم مثل نریمان تنها بود . اما با یه مهر طلاق تو شناسنامه اش ! زنای عادی طلاق گرفته ، چقدر سختی می کشن ؟ چقدر اذیت می شن ؟ مهشید ده برابر و شاید صدها برابر اذیت می شد . البته تا کسی نمی فهمید چی به چیه مشکلی نبود ولی بعدش؟
با اینکه روانشناسش تاکید داشت که به روزهای سیاه متاهلیش فکر نکنه ، نمی تونست . تصویر رضا و روابط همیشه بی سرانجامشون دائماً جلوی چشمش بود و همین خیلی اذیتش می کرد . خدایا کی می شد دوباره آرومم کنی ؟ کی قراره زیر پر و بال این بنده ی ناتوانت رو بگیری؟
هنگامه از رو نیمکت بلند شد و راه افتاد و از جلوی مهشید گذشت . مهشید برای لحظه ای چشمش به پای لنگان هنگامه افتاد و تو دلش آرزو کرد کاش به جای این معلولیت روحی ، جسماً معلول بود. با خودش گفت :
-یعنی کسی این دختر رو هم هیولا تصور می کنه ؟ کاش منم لنگ می زدم ! کاش اصلاً رو صندلی چرخدار بودم ولی اینطوری تنها نمی شدم ! کاش اصلاً سرطان داشتم . اون موقع خانواده ام دورم رو می گرفتن نه اینکه مثل نجاست باهام برخورد کنن.
هنگامه سلانه سلانه از مهشید دور می شد . دل اونم خیلی درد داشت . خیلی !!! اما هیچ کدوم از غم دیگری با خبر نبود.
تردید مثل خوره افتاده بود به جونش ! نشست سر سجاده! گریه کرد ! زار زد و از خدا طلب کمک کرد .
باید چیکار می کرد ؟ عقل و منطق ، همونی که همیشه با وجود احساساتی بودن شخصیتش ، سرلوحه ی همه ی حرکات و سکناتش بود ، حکم می کرد خیلی مودبانه از نریمان فاصله بگیره ! اما یه چیزی اون ته ته های قلبش انگار این حرکت رو نمی پسندید . انگار که یه حسی مانع می شد با وجدان راحت اینکارو بکنه ! از طرفی موضوع جوری بود که نمی شد با کسی مطرحش کرد . پای آبروی یه مرد درمیون بود . مردی که با وجود داشتن یه روح زخمی ، استوار و مقتدر قدم برمی داشت و تا به حال هنگامه حرکت ناشایستی ازش ندیده بود . علاوه بر مسئله ی جواب دادن ، اصلاً رو به رو شدن با این آدم برای هنگامه سخت شده بود . مدام به این فکر می کرد که بعد از این چطور باید با دکتر زاهدیان برخورد کنه ! عادی ؟ آخه چجوری ؟ غیر عادی ؟ یعنی چیکار باید بکنه ؟
چشماش حسابی پف کرده بود . به صورتش ابی زد که موقع خوردن شام ،لااقل عادی به نظر برسه . هر چند مادرش خیلی تیز تر این حرفها بود !
بدبختی اینجا بود که پیروز هم برای شام خونشون دعوت بود ! حوصله ی اون مرد مغرور رو اصلاً نداشت . تونیک سبز فیروزه ای به تن کرد و شال نارنجی که گلای سبز رنگ داشت نیز رو سرش انداخت و اون کمند مشکی رو کامل داد تو و کفشاش رو پوشید و به آهستگی از پله ها رفت پایین . پدرش و پیروز تو پذیرایی مشغول تماشای کشتی کج بودن . ورزشی که با اینکه خیلی ها رو به هیجان وا می داشت ، به خاطر خشونت ذاتی ای که درش بود ، حال هنگامه رو بد می کرد ! لحظه ای به یاد نریمان افتاد ! یعنی نرمیان که اینا رو می دید چه حسی بهش دست می داد ؟.... وای خدا حتی تصورش هم دیوانه کننده ست .
بی توجه به حضور اونا راه آشپزخونه رو در پیش گرفت . با نغمه تصمیم گرفته بودن دنبال یه مدیر موقت برای موسسه باشن . چون واقعاً هنگامه نمی رسید به تنهایی اونجا رو اداره کنه . تنها گزینه ای هم که به ذهنشون رسیده بود ، پیروز بود . چون هم آشنا بود و می شد بهش اعتماد کرد و هم زبانش خیلی بود و در ضمن فعلاً اونقدر گیر و گرفتاری نداشت . معمولاً دانشجوهای دکترا خیلی درگیر دانشگاه نیستن و بیرون به دنبال تحقیقن. کلاسای درسی هم که پیروز تو دانشگاه برداشته بود ، به اندازه ی هنگامه زیاد نبود . خلاصه با وجود این کمبود وقت ، گزینه ی مناسبی محسوب می شد ولی واقعاً هنگامه اون شب حوصله ی مطرح کردن موضوع رو نداشت . دلش می خواست یه چیزی بخوره و سریع به اتاقش پناه ببره ! اما اس ام اس های مکرر نغمه جهت پیگیری موضوع وادارش کرده بود ، حتی شده یه مقدار جزئی به موضوع اشاره کنه !
با اینکه فریبا چند باری تو اشپزخونه از هنگامه علت پف چشم ها و دمغ بودنش رو پرسیده بود ، هنگامه خستگی بیش از اندازه رو تنها جواب مناسب دونست و روش تاکید کرد . فریبا فهمیده بود که یه خبریه . مگه می شه مادر باشی و نفهمی ؟ ولی هنگامه چیزی بروز نداد ! چی می گفت مثلاً ؟
بعد از شام ، هنگامه فقط میز رو جمع کرد و بقیه ی کارای آشپرخونه رو به مادرش سپرد و همراه پیروز و پدرش نشست تو پذیرایی . خوشبختانه پدر شروع کرد به پرس و جو در مورد نغمه و موسسه و همین شد که هنگامه بی دردسر رفت سر موضوع اصلی و گفت :
-دنبال یه فرد مطمئن ، مسلط به زبان و آشنا می گردیم که مدیریت موسسه رو به عهده بگیره . منم هستم و کمکش می کنم ولی کلاسای من تو دانشگاه زیاده و بیشترش هم طرف صبحه و من نمی تونم شیفت صبح تو موسسه باشم . واسه همین گیر کردیم.
romangram.com | @romangram_com