#احساس_من_معلول_نیست_پارت_30


دکتر گفت :

-چرا درمانده ؟ تو خیلی خوب پیش رفتی و این خیلی مهمه! خیلی ها واقعاً نه از مشکلشون باخبرن که بخوان که حلش کنن و نه اصلاً توانش رو دارن ! یا حتی اونایی که خیلی مشکلشون حاده ، اصلاً دوست تدارن که درمان بشن . بعضی ها هم چون شریکشون تونسته با این مسئله کنار بیاد ، یه زندگی عادی دارن . پس اول و مهمتر از همه اینکه خودت رو نباز . این یه اصل مهمه .

نریمان گفت :

-من باید چیکار کنم ؟ اگه بهش بگم ، ازم متنفر می شه ! اگر هم نگم بازم متنفر می شه !

آدمایی مثل من حق یه زندگی عادی رو ندارن !

دکتر گفت :

-این چه حرفیه پسرم ! تو داری منو ناامید می کنی ! ما ده سال رو تو کار نکردیم که یه شبه به بادش بدی !

نریمان عصبی گفت :

-چیکار کنم ؟ بهش بگم با یه مرد مبتلا به مازوخیسم می تونی زندگی کنی ؟

خسته و درمانده از منزل دکتر شمس بیرون اومد .هیچ فکرش رو نمی کرد بعد از استارت یه رابطه ، انقدر درگیری فکری پیدا کنه ! دکتر یه ترفندهایی رو بهش یاد داده بودکه بتونه مسیر صحبت رو به سمتی که می خواد ، هدایت کنه ولی خیلی می ترسید ! هنگامه هر کسی نبود ! اون خیلی باهوش تر از این حرفا بود ! بیماریش خیلی حاد نبود . یعنی سطح متوسط رو داشت ولی همین هم برای یه فرد سالم بدون داشتن گرایش های سادیسمی می تونست غیر قابل تحمل باشه . تعدیلی که روان درمانی و هیپنوتراپی روش داشت ، اونو از یه مازوخیست فیزولوژیکی به یه مازوخیست روانی تبدیل کرده بود ولی دیگه هر کاری می کرد ، نمی تونست از این کمتر بشه . حتی بعضی وقتها که خیلی اعصابش متشنج می شد ، دوباره به حالت فیزیولوژیک برمی گشت.

علت توسط روانشناسش کاملاً ریشه یابی شده بود . ولی این دونستن علت ، فقط تا حدی مشکلش رو برطرف کرده بود و نه همه اش رو. با کلی افکار مشوش رسید خونه !سالها طول کشیده بود که بفهمه دردش چیه و بعد از اینکه علتش رو ریشه یابی کرده بود . با کلی خجالت و اما و اگر ، اونو با نرمین درمیان گذاشته بود . متاسفانه نرمین هم مبتلا بود . کودکی مشترک و نزدیک به هم اون دو تا باعث شده بود که دکتر بعد از هیپنو تراپی و شنیدن حرفهای نریمان ، به مبتلا بودن خواهرش هم شک کنه و بعد از اینکه نریمان با کلی سرخ و سفید شدن ، اونو از خواهرش پرسیده بود ، متاسفانه جوابش همونی بود که دکتر شمس تقریباً بهش اطمینان داشت.

اما نرمین یه زندگی به ظاهر عادی داشت . وقتی علت دوام ازدواجش رو پرسید ، نرمین با کلی خجالت گفته بود که شوهرش از گرایش هاش خوشش می یاد و برای همین هیچ مشکلی که ندارن هیچ ، بلکه باعث نزدیکی عمیق اونا هم شده . البته شرایط نرمین فرق می کرد. نرمین یه مازوخیست احساسی بود و چون این خصیصه تو اکثر خانوما هست و فقط یه مقدار کم و زیاد می شه ، زندگی مشترک اون و شوهرش از هم نپاشیده بود . ولی در مورد نریمان ، هم جریان برعکس بود و هم حاد تر . واین یعنی یه مشکل بزرگ .

ساعت دوازده و نیم بود و اون حسابی خسته بود .دکتر خیلی وقت پیش ازش خواسته بود فلیم ها و عکس هایی که نشونه ی یه رابطه ی خشنه و اون کلی از اونا رو تو خونه داشت رو نابود کنه . اونم اینکارو کرده بود .ولی الان دلش یه چایی داغ و یه فیلم می خواست . فیلمی که بتونه آرومش کنه !

مقاومت کرد ! تا جایی که می تونست ! رفت حموم و یه دوش گرفت . حق نداشت بدون لباس بگرده. حتی با حوله هم حق نداشت زیاد بشینه ! اینا همش تذکرات دکتر بود و همیشه روشون تاکید داشت . سریع لباس پوشید و چراغ اتاق رو خاموش کرد . می خواست بخوابه ولی مگه می تونست ؟ همه چی می اومد جلوی چشمش ! چهره ی گیرای هنگامه ، همراه تصورات بیمارگونه ی خودش . از این دنده به اون دنده شد ! آخرش هم نتونست دووم بیاهر ! مقاومتش شکست . چراغ رو روشن کرد و سی دی رو تو دستگاه گذاشت .

******

شب سختی بود . حسابی از کت و کول افتاده بود . جوراباشو در آورد پاهاشو شست . چقدر خنکای آب بهش چسبیده بود . حوصله ی حموم نداشت . صورتش رو صابون زد و یه مسواک نصفه ونیمه هم به دندوناش کشید و خزید زیر پتو . روز و شب خاص ، عجیب و همینطور خسته کننده ای داشت .

ملاقاتش با زاهدیان و بعد اتفاقی که برای نغمه افتاد .فکرش حول و حوش هر دو مسئله در حال نوسان بود . گرایشش به سمت این مرد موفق رو نمی تونست نادیده بگیره ! زاهدیان تو دانشگاه آدم بی حاشیه ای بود . جوری که هنگامه قبل از اینکه پیروز مجرد بودنش رو به هنگامه گزارش بده ، اصلاً از این موضوع اطلاعی نداشت . نریمان تیپ و قیافه ی معمولی و مردونه ای داشت . برای هنگامه جالب بود بدونه چرا تا حال دخترهای شیطون دانشگاه ، سر از کار این استاد جوان در نیاوردن . البته سنش یه کم بزرگتر نشون می داد ولی در کل بد نبود. یه لحظه یاد پیروز افتاد ! اون مرد مغرور و باهوش ، تو همون ملاقات اول ، متوجه گرایش زاهدیان به هنگامه شده بود . هنگامه با یادآوری لحن پیروز بعد از خروج از اتاق زاهدیان لبخندی رو لبش نشوند و با خودش گفت :

-این پسر عمه ی سر به زیر و پر افاده ی ما هم ترشی نخوره یه چیزی می شه . خیلی زود فهمید این بابا یه خیالایی داره . ولی من تا خودش نمی گفت ، اصلاً از رفتاراش این برداشت رو نمی کردم .

*****

داشت بر می گشت . به قول خودش رفته بود که اینبار کارا درست کنه ! الان یعنی کارا درست شده بود ؟ دلش برای صدای ظریف مونا تنگ شده بود . اینو نمی تونست انکار کنه که به صداش و دیدنهای ه*ر*زگاهش بدجور دلبسته شده بود . اما هر باز که اون تماس می گرفت ، ریجکتش می کرد . اون مرد به پیروز دختر بده نبود . اونم قصد نداشت چوب حراج بزنه به اموال خودش و خانواده اش و روز عقد دو دستی بده دست مونا. از هر طرف که فکرش رو می کرد ، می دید که حق با پدر ومادر خودش و پدر موناست و کم کم داشت تفاوتها رو می دید . اما این دیدن ، براش گرون تموم شد. هم برای خودش و هم خانواده اش . اونا چیزی رو به روی پیروز نیاوردن . ولی زیر نگاههای شماتت بار فاطمه خانم دوام آوردن کار راحتی نبود . پیروز با اولین پرواز عزم برگشتن کرد . مونا از وقتی که از اون خونه بیرون رفته بودن ، مدام زنگ می زد ولی با وجود وسوسه برای جواب دادن ، هیچکدوم رو جواب نداد . هم اون وهم مونا باید این عشق ممنوعه رو فراموش می کردن . عاقل تر از این حرفا بود که با دیدن اون خانواده ، بخواد رو خواسته اش برای رسیدن به دختری که پدر خودش برای زندگی مشترک ، مناسبش نمی دید اصرار کنه !

******

صبح ساعت ده کلاس داشت . با این وجود ، برای اینکه بتونه قبل از کلاس یه سری به نغمه بزنه ، صبح زود بیدار شده بود . یه جورایی حس می کرد انرژی مضاعفی از یه منبع نامرئی داره به وجودش تزریق می شه . قبل از اینکه بابا و مامان بیدار بشن ، از خونه زد بیرون . سر راه جلوی گل فروشی نگه داشت و چند شاخه رز سفید از بین انبوهی از گلهای رز انتخاب کرد و داد دست فروشنده که براش تزئینش کنه ! مهم نبود نغمه چی دوست داره . خودش عاشق رز سفید بود . برای هر کی هم که دوستش داشت ، رز سفید می گرفت . ساعت هشت و نیم بود که رسید بیمارستان . نگهبان نمی ذاشت بره تو . مُصر جلوی راهش رو سد کرده بود که الان وقت ملاقات نیست .

romangram.com | @romangram_com