#احساس_من_معلول_نیست_پارت_21
-خدایا ! به خاطر داشتن این همه نعمت و این همه خوشبختی ، ازت ممنونم . مرد خوبی مثل محسن رو سر راهم قرار دادی و اجازه دادی با ازدواج ، دینم رو کامل کنم . مادرم کردی و گذاشتی ل*ذ*ت داشتن فرشته ای مثل هنگامه رو بچشم ! من از اینکه هنگامه نقص عضو داره یه ذره هم ناراحت نیستم . جای اون چند سانت کوتاهی پا ، هوش و درایتی به این بچه دادی که با هیچ چیز قابل قیاس نیست . صورت و سیرت زیبا بهش دادی که جای شکر داره . ازت می خوام مردی مثل پدرش ، معقول و مهربان سر راهش قرار بدی که پاکی و طهارتش هم حفظ بشه . هنگامه ی من جوونه ، خوشگله ، نذار آدمهای گرگ صفت از نقص عضوش بهره ببرن . مردی رو کنارش بذار که دین دخترم در کنارش کامل بشه . دیگه هیچی ازت نمی خوام .
فریبا گریه می کرد و مدام حرفهاش رو مثل یه نوار دوباره تکرار می کرد . محسن از روی تخت بلند شد و آروم کنار همسرش نشست . آهسته صداش کرد . فریبا برای لحظه ای ترسید و بلند شد . صورتش رو پهنای اشک پوشونده بودو چشماش دو کاسه خون شده بودند . محسن به آرامی همسرش رو به آ*غ*و*ش کشید و زیر گوشش زمزمه کرد :
-تا حالا برامون بد خواسته ؟ هر چی بوده ، مگه خیر نبوده ؟ مگه از هر چی داده خوشحال و راضی نبودیم ؟ اینطوری ازش برای هنگامه همسر نخواه ! بگو هر چی صلاح دخترمونه ، براش پیش بیاد . من از اینجور دعا ها خیلی می ترسم فریبا ! من از به زور چیزی رو از خدا خواستن ها خیلی می ترسم ! یادته بچه دار نمی شدیم ؟ من و تو شش سال قبل از فاطمه ازدواج کردیم ، اما خدا دو سال بعد از اینکه پیروز رو به اونا داد ، هنگامه رو بهمون داد . تا قبل از پیروز همه چی خوب بود ولی یادته بعد از دنیا اومدن پیروز ، وقتی مهرش به دلت افتاد ، چسبیدی به این سجاده و از خدا بچه خواستی ؟ من نمی گم از دنیا اومدن هنگامه ناراحتم . اون نفس منه ! عشق منه ! دلیل زنده بودنمه ! اما ای کاش می ذاشتیم خودش هر وقت صلاح دونست بهمون هدیه اش کنه . شاید اگه از نمی خواستم، هنگامه هم سالم دنیا می اومد ! الانم فقط هر چی صلاح دخترمه رو از خدا طلب کن . هیچ شرط و شروطی نذار ! اگه تنهاییش صلاحه ، بذار همون باشه ! گله نکن !
فریبا خودش رو بیشتر تو آ*غ*و*ش همسرش جا کرد و نادم از کاری که بعد از سی و یک سال دوباره به خطا ، تکرار کرده بود گفت :
-تو راست می گی ! اما دلم تنهاییش رو نمی خواد . مادرم ! نگرانم ! دلم می خواد بچه هاشو ببینم ! دلم می خواد با نوه هام بازی کنم ! منم دل دارم !
محسن چادر رو از سر همسرش برداشت و موهای زیتونی رنگ فریبا رو که همین هفته پیش رنگ کرده بود تا سفیدی هاشو بپوشونه و عجیب بهش می اومد و حسابی از محسن دل می برد رو ب*و*سید و گفت :
-منم همه ی اینایی که گفتی رو می خوام . ولی بنداز تو دامن خود خدا ! بذار هر وقت ، وقتش شدو خودش صلاح دونست مقدر کنه ! چیزی رو جلو ننداز !
توی هواپیما نشسته بود .اونقدر فکرش درگیر بود که حتی نفهمید کی هواپیما از رو زمین بلند شد . نگران بود . یه جواریی همیشه بچه مثبت بود و برخلاف میل خانواده اش هیچ وقت کاری نکرده بود و حالا درست تو حساس ترین مرحله از زندگیش و تو مهمترین تصمیم عمرش ، داشت کاملاً مخالف عقیده ی اونا رفتار می کرد و همین موضوع مضطربش کرده بود .
تهران تا تبریز یه ساعت بیشتر راه نبود .ولی پیروز دوست داشت یه کم طولانی تر می بود . حرفاشو تا جایی که می شد ، حاضر کرده بود ! این وسط دو تا مشکل بود اول خانواده ی خودش و بعد خانواده ی مونا .
هیچ کس از جریان تبریز اومدنش خبر نداشت جز زاهدیان . هنوز کار رو شروع نکرده ازش مرخصی گرفته بود . با اینکه زیاد تمایلی به این کار نداشت و می دونست کار شایسته ای نیست ولی چاره ای نداشت و زاهدیان هم به خاطر اول سال بودن ، این اجازه رو بهش داده بود . فرصت کم بود و حرف واسه زدن زیاد .پس باید عجله می کرد . باید تو این زمان کم ، این جریان رو به جایی می رسوند .
زنگ در رو که زد با صدای جیغ مادرش پشت آیفون مواجه شد . فاطمه خانم از خوشحالی دیدن پیروز ، جیغ زده بود و پیروز تو دلش آرزو می کرد که مادرش بعد از شنیدن حرفاش هم همینقدر از این حضور غیر منتظره خوشحال باشه .
******
کلاس رو که تموم کرد ، برخلاف همیشه که کلی با دانشجو ها گپ می زد ، سریع جمع اونا رو ترک کرد تا به محل قرارش با زاهدیان برسه . آن تایم بودن ، همیشه تو زندگیش یه رکن اساسی بود و تا جایی که می تونست سعی می کرد رعایتش کنه ! لباساش همون لباسهای دانشگاه بودند ولی هنگامه همیشه خوش پوش بود و حتی اگه از خونه هم می رفت سر قرار ، غیر از اینکه به جای مقنعه ی طوسی رنگش که الان سرش بود ، یه شال سرش می انداخت و با تیپی که الان داشت خیلی هم فرق نمی کرد.
ماشین رو تو جای مناسبی پارک کرد و پیاده شد . وارد فضای سفره خانه که شد ، خیلی زود زاهدیان رو دید که روی یکی از تخت ها نشسته ! خوب هنگامه از همین ابتدا شروع کرده بود به شمارش نقاط مثبت و در واقع نقاط اشتراک . همین آن تایم بودن و اهمیت به وقت اولین نقطه ی مشترکی بود که هنگامه تو اول لیست ذهنیش اونو یادداشت کرد .
با نزدیک شدن هنگامه به تخت ، زاهدیان بلند شد و از تخت پایین اومد و کفشاشو پوشید . هنگامه با دیدنش همراه با یه لبخند محجوب سلام کرد و زاهدیان هم با همون نجابت جوابش رو داد و اونو دعوت به نشستن کرد . به قول زاهدیان سفره خانه از فضای زیبا و دنجی برخوردار بود و جون می داد برای این که این دونفر ابتدایی ترین شناخت رو در مورد هم به دست بیارن .
هنگامه که تا حدی خجالت زده بود با دید زدن اطراف سعی می کرد یه مقدار به خودش مسلط بشه . فضای نیمه تارک و سنتی سفره خانه ، همراه با انواع تابلو های اساطیری و حوض آبی رنگ وسطش و همینطور صدای قناری ای که با صدای آروم فواره ی وسط حوض ، هارمونی اعجاز انگیزی ایجاد کرده بود ، کم کم آرامش رو به وجود هنگامه برگردوند جوری که تونست برای لحظه ای به زاهدیان بلبل زبونی که حالا حسابی ساکت و سر به زیر شده بود ، نگاه کوتاهی بندازه که همین نگاه چند لحظه ای ،زاهدیان رو شیر کرد برای شروع صحبت .
-اول من از خودم بگم یا شما اینکار رو می کنید ؟
هنگامه به ارومی گفت :
-اگه شما اینکار رو بکنید ممنون می شم.
زاهدیان سرش رو بلند کرد و برای لحظاتی عمیق هنگامه رو نگاه کرد و بعد با نفس عمیقی که کشید سرش رو دوباره پایین انداخت و گفت :
-نریمان زاهدیان هستم . سی و نه سالمه . بچه ی سمنان اصالتاً و به دنیا اومده ی همین تهران . دو تا برادر و یه خواهر دارم. برادرام هر دو خارج از کشور هستن . بزرگه نیما ، دکترای فیزیک داره و نروژ زندگی می کنه و ندیم از اون کوچکتره و فوق کامپیوتر داره و از شانزده سالگی آمریکا ساکنه. خواهرم نرمین که دو سال از من کوچکتره ، فوق گرافیکه و یه شرکت کوچیک هم با همسرش دایر کردن و هر دو اونجا مشغولند و در واقع اون تنها کسیه که اینجا دارم . پدر و مادرم در قید حیات نیستن و هر دو رو چهار سال پیش تو یه سانحه ی رانندگی از دست دادم .
هنگامه زیر لب خدا رحمتشون کنه ای گفت و زاهدیان با اظهار تشکر ازش ، ادامه داد :
romangram.com | @romangram_com