#احساس_من_معلول_نیست_پارت_15
هنگامه خوشحال ، از دکتر زاهدیان خداحافظی کرد تا قبل از شروع کلاس بعدیش به دانشکده ی خودش برگرده.
عصر که خسته برگشت خونه ، دید پدر و مادرش ، حاضر و آماده ، نشستن تو ایوون .
با تعجب سلامی کرد و با اشاره ی سر پرسید که چرا اینجا نشستین !
فریبا و محسن هر دو بلند شدند و در حالی که جواب سلام هنگامه رو می دادن ، کلی وسایلی رو که به نظر خوراکی می اومد و روی میز بود رو برداشتند و رو به هنگامه همزمان گفتن :
-داریم می ریم ....
آقا محسن با لبخند گفت :
-شما بفرمایید خانم !
فریبا هم گره روسریش رو مرتب کرد و گفت :
-داریم می ریم خونه ی پیروز ! زنگ زدم خونه ست ! یه کم غذای آماده و چند قلم مرغ پاک شده و خورده ریزه براش آماده کردم که خواستیم ببریم بهش بدیم !
هنگامه اخمی کرد و گفت :
-از من که انتظار ندارین همراهیتون کنم ؟
محسن قدمی جلو گذاشت و گفت :
-چرا نیای بابا ؟ بعد عمری یه فامیلمون اومد نزدیکمون !
هنگامه در حالی که واقعاً به استراحت نیاز داشت و این موضوع هیچ ربطی به این نداشت که خونه ای که قرار برن مربوط می شه به پیروز یا کس دیگه ای ، گفت :
-من واقعاً الان به خواب احتیاج دارم . از هشت صبح ، تا همین یه ساعت پیش این دهنم همش جنبیده ! همشون هم بچه های ترم یکی بودن که شور و شوق بچه دبیرستانی ها رو داشتن . دلم می خواد بخوابم ! می شه منو عفو کنید ؟
فریبا وسایل رو گرفت دستش و گفت :
-باشه تو برو استراحت کن ! غذا هم هست ! اصراری نیست دخترم !
هنگامه نفس آسوده ای کشید و خواست وارد خونه بشه که یاد زاهدیان افتاد . قبل از اینکه پدر سوار ماشین بشه گفت :
-راستی بابا! به پیروز بگین با مدیر گروه عمران صحبت کردم . استاد حق التدریسی می خوان ! دکتر زاهدیان مدیر گروه عمران دانشگاه گفت فردا ساعت ده دفترش باشه واسه صحبت !
محسن سری به نشونه فهمیدن تکون داد و سوار ماشینش شد. ماشین هنگامه پشت سر ماشین پدر قرار داشت و برای همین یه کم خارج شدن از حیاط سخت شده بود ولی بلاخره اقا محسن ماشینش رو از حیاط خارج کرد تا نیازی به تکون دادن ماشین هنگامه نباشه .
بوی قیمه ، فضای ساکت و بی هیاهوی خونه ! لباس راحتی ، پای ل*خ*ت بدون کفش و جوراب همه می تونن منبع نامرئی ارامش باشن اگه واقعاً بخواییم که پیداشون کنیم .
هنگامه در حالی که به خاطر نبود پدر و مادرش ، لاقید لباس حریر کوتاهی پوشیده بود و اندام موزونش رو فقط برای خودش به نمایش گذاشته بود و از حرکت هوا توی لباسش احساس خوش و خنکی می کرد ، بشقابش رو از قیمه ی چرب و چیلی ولی بغایت خوشمزه ی مادرش پر کرد و جلوی تلوزیون همراه یه لیوان دوغ و یه پیاز گنده ، ولو شد !
romangram.com | @romangram_com