#احساس_اشتباهی_پارت_88

برشون داشتم
این و برای تولد هلنا پوشیده بودم
و یادش بخیر تازه پرسینگ ناف زده بودم
چقدر پوزشو میدادم
با صدای مامان از اتاق بیرون رفتم
42
بابا از سر کار برگشته بود
_سلام به بهترین بابای دنیا
_باز چی میخوای که داری قربون صدقه میری؟
_بابا؟
مامان خندید گفت:
_بابات راست میگه دیگه تو هر وقت یه چیز بخوای اینطوری مهربون 2 3
میشی
خودمم خندم گرفته بود
کنار مامان بابا نشستم
_ببینم مامان از اون آش خورت چه خبر؟!
مامان قیافش ناراحت شد
_بمیرم
بچم حتما خیلی لاغر شده
معلوم نیست چی بهشون میدن
_عیب نداره مامان مرد بار میاد
غصت نباشه
تا آخر شب کنار مامان اینا نشستیم
آخر شب خسته از درگیرهای ذهنی به اتاقم رفتم و خوابیدم
صبح وارد داروخونه شدم

romangram.com | @romangram_com