#احساس_اشتباهی_پارت_41
_راس میگی،واقعا حوصلم سر رفته
_زیرشو کم کن سر نره
_هر هر با نمک ، اخ نه یه عروسی نه تولدی ، هیچی هیچی
_اره دیدی، منم دلم جشن میخواد یکم اون وسط قر بدم
از امشب قرار شد هلنا جای من به رهام
پیام بده نزدیک 3ماه شب و روز با رهام
چت کردم اون از تمام اتفاقاتی که تو
طول روز براش می افتاد برام تعریف
میکرد منم گاهی از اتفاقات داروخونه، 8
گاهی براش شعر میفرستادم چون خیلی دوست داره.....
چون عادت کرده بودم قبل خواب با رهام
چت کنم ، برام سخت بود خوابیدن هی
از این پهلو به اون پهلو میشدم...
همه اش تقصیر خودمه نباید قبول
میکردم جای هلی پیام بدم...
عزیز از خوشحالی نمیدونست چیکار
کنه وقتی فهمید عمه اینا دارن میان
گریه کرد، حالام داره تمام خونشو برق میندازه...
الان دیگه فقط دو روز مونده تا اومدن
خانواده ی عمه ، این چندروز برام سخت
بود چون به رهام و چت کردن باهاش عادت کرده بودم .
با هلنا داشتیم کف اشپزخونه رو طی میکشیدیم
_میگم ساینی این رهام پسر باحالیه ها
_چطور؟
_اخه خیلی بانمکه کلی باهاش حال
romangram.com | @romangram_com