#دنیای_راز_مینا_پارت_72

غرق تو فکر از اتاق بیرون رفتم.

همون دختری که نجاتش دادم من رو برد توی اتاق کوچیکی و گفت:

-ببخشید رخت خواب و تخت اندازه تو نداریم، مجبوری بدون رخت خواب بخوابی.

- اشکال نداره.

- اسمت چیه؟

-رُز، تو؟

-آلکساندرا!

از اتاق بیرون رفت. گوشه‌ی اتاق نشستم. خوابم نمی‌اومد، به حرفای ریش سفید فکر می‌کردم. نمی‌دونم ساعت چند بود؛ اما دیگه هیچ صدایی از بیرون نمی‌اومد. به احتمال زیاد همه خوابیده بودن. سرم رو گذاشتم روی زانوم؛ یعنی الان بدون من خاله‌م و جسیکا حتی بابام دارن چیکار می‌کنن؟ حتما فهمیدن اون هواپیما غیب شده و فکر می‌کنن من مردم! آه کشیدم. دلم تنگ شده بود؛ واسه‌ی همه چی که قبلا داشتم و الان ندارم.

یه دود غلیظ سیاه از زیر در اومد داخل، داشت می‌اومد سمتم. به دیوار چسبیدم. خواستم جیغ بزنم، دود رفت تو دهنم، چشمام گرد شد و رفتم تو هوا! جونم از بدنم می‌خواست بزنه بیرون، دستام رو دور گردنم حلقه کردم. قلبم تو گلوم میزد. خیلی درد داشتم، یه دفعه درد تموم شد و افتادم. در اتاق به شدت باز شد. ریش سفید بود. بی‌حال نگاهش کردم، توی چشماش فقط تعجب بود و تعجب!

چشمام رو بستم. حس خیلی بدی بود. نمی‌دونستم چه بلایی سرم اومده. صدای الکساندرا اومد که می‌گفت:

-موهاش چرا سفید شدن؟

-نفرینش فعال شده.

موهام چی شده بود؟!

-چه اتفاقی واسه‌م افتاده؟

romangram.com | @romangram_com