#دنیای_راز_مینا_پارت_45

خندیدن و گفتن:

-برو می‌فهمی!

سمت تاریک و پر درخت جنگل نگاه کردم. برگشتم بگم چرا من رو آوردید این‌جا که دیدم نیستن. با تعجب دور و برم رو نگاه کردم. نبودن؛ حتی اون تابلو نبود. صدای قهقه بچه می‌اومد. با ترس سمت صدا نگاه کردم و گفتم:

-کیه اون‌جا؟

صدای خنده توی فضا پخش شد. دوییدم سمت دری که ازش اومده بودیم؛ اما دری نبود. همه‌ش شده بود جنگل، صدای خنده نزدیک میشد و صدای پا می‌اومد؛ اما هیچی نبود، هیچی! با جیغ دوییدم. همین‌جور که می‌دوییدم خوردم به یه چیزی! با جیغ چشمام رو بستم و عقب رفتم. چشمام رو باز کردم و دیدم طناب دار اویزونه به یکی از شاخه‌های درخت! خدایا این‌جا کجاست؟! صلوات فرستادم و از اون درخت دور شدم؛ یعنی می‌خوان خودم رو بکشم؟ کور خوندن! با این‌که فضا خیلی ترسناک بود و هر لحظه انتظار داشتم یه جنی بپره جلوم تصمیم گرفتم خودم رو شجاع نشون بدم تا اگه اریس اون زن روانی خواسته بترسم یا بمیرم عمرا به خواستش برسه! نشستم روی زمین. هنوز صدای جیغ و خنده می‌اومد، هنوز کنارم حس می‌کردم کسی راه میره و تو دلم بارها صلوات فرستادم. بعد از فوت مامان واسه ارامش اعصاب رفتم یوگا، چهار زانو نشستم و تمرکز کردم؛ فقط روی خاطره‌های خوب! چشمام رو بستم. این‌قدر به اون روزای خوب فکر کردم که صداهای اطراف رو دیگه نمی‌شنیدم. نمی‌دونم چه‌قدر گذشته بود، چشمام رو باز کردم. این دفعه واقعا دیوونه شدم! باز چشمام رو بستم و باز کردم. چیزی عوض نشد، هوا کاملا افتابی، صدای چهچهه بلبل و قناری می‌اومد. همون درختای بلند؛ اما برگای رنگی! حالا نه بیست و چهار رنگ مداد رنگیا، نه! زرد و سبز و نارنجی بودن که زیر درختا ریخته بود. فضای کاملا شاعرانه‌ای و به وجود اورده بود. حالا من تو کف این بودم چه‌جور از اون جنگل به این جنگل اومدم که یهو یکی گفت:

-زیاد فکر نکن به نتیجه‌ای نمی‌رسی!


با تعجب بلند شدم وسمت صدا برگشتم. دیدم یه پسر بسی جذاب رو شاخه درخت چهار زانو نشسته. نمی‌دونم چرا یادم به رابین هود افتاد، خندید و گفت:

-رابین هود کیه؟

چشمام شد هشت تا و گفتم:

-تو ذهن من رو می‌خونی؟

شونه‌اش رو انداخت بالا و گفت:

-خب ذهنت بازه!

من که نفهمیدم چی میگه و گفتم:


romangram.com | @romangram_com