#دختری_که_من_باشم_پارت_82

من:خب حالا هول برت نداره!منظورم این نبود که ازت خوشم میاد.

سرشو تکون داد و گفت:مطمئنی؟

اخمی کردم و گفتم:معلومه!

رومو کردم به سمت شیشه و گفتم:من زیاده خواه نیستم به غیر ممکن ها هم دل نمیبندم!

دیگه مهران چیزی نگفت. منم ساکت شدم.

همون طور که بیرونو نگاه میکردم لبخند زدم.اگه منم یکی بودم مثله گلسا میتونستم به علاقه داشتن به مهران فکر کنم. اما من با اونا فرق داشتم. من اصلا نباید به دوست داشتن مردی فکر میکردم. هیچ پسری و هیچ خونواده ای دلشون نمیخواست یه عروس بی کس و کار داشته باشن.از پدر بزرگم متنفر بودم اون مسئول زندگی غیر معمولی من بود. اون بود که حق یه زندگی عادی رو از من گرفته بود.حق دوست داشتن حق دوست داشته شدن حق احترام وپذیرفته شدن.شاید اون تنها کسی بود که هیچوقت نمیبخشیدمش حتی به بخشیدنش فکر هم نمیکردم .





تمام مدت با ذوق و شوق به جاده خیره شده بودم.تمام جایی که من دیده بودم روستای خودمون بود و شهر تهران ولی حالا اون همه زیبایی یک جا جلوی دید من بود!

بارون داشت به شدت می بارید. دخترا هر کدوم یه رنگ بودن بعضیا سبز بعضیا زرد بعضیا هم بدون برگ.

منظره کوها عین نقاشی بود.

دیگه طاقتم تموم شده بود شیشه ماشینو دادم پایین و سرمو بردم بیرون سرمای هوا هم برام دلنشین بود. انگار اومده بودم وسط بهشت. بارون داشت صورتمو خیس میکرد. معران غرید :سرده شیشه رو بده بالا!

چشمامو بستم و گفتم:چه اکسیژنی!بعد یه نفس عمیق کشیدم دیدم شیشه داره میاد بالا سرمو دزدیدم و گفتم:هوا که خوبه!

به در اشاره کرد و گفت:همه جا خیس شد!

بخار شیشه رو به رومو با استینم پاک کردم و گفتم:اینجا عالیه!

_:مگه تا حالا نیومدی؟

من:با کی می اومدم؟

شونه هاشو انداخت بالا و گفت:پس تا حالا دریا رو هم ندیدی!

دستامو محکم زدم به همون و گفتم:شنیدم خیلی قشنگه!

لبخندی زد و گفت:وقتی دیدی خودت میتونی نظر بدی.

با ذوق گفتم:کی میرسیم؟

_:چیزی نمونده!

یادم افتاد به خونه با نگرانی گفتم:اگه بیان خونه رو بگردن چی؟

_:خب بگردن!

من:خب میفهمن یکی اون بالاس!

خندید و گفت:چطوری میفهمن؟

من:غذام مونده بود رو زمین!تازه چطور یه خونه چیده شده مشکوک نیست؟!

لبخندی به من زد و گفت:لباسات همه اینجان مگه نه؟

یادم به کمد خالیم افتاد اخرین چیزی که توش مونده بود شالو و مانتوبیی بود که مهران برام گذاشت و لباسای قدیمیم.برگشتم پشت ماشینو نگاه کردم هر چی داشتم و نداشتم رو اورده بود یه نگاه به لباسای زیرم انداختم که پخش و پلا شده بود وسطشون!سریع خودمو کشیدم پشت ماشین و همه رو جا دادم بین مانتو هام!

بعد با خجالت برگشتم سمتش و گفتم:اره ولی...

ابروهاشو داد بالا و گفت:ولی بی ولی!میدونی چی رو اپن گذاشته بودی؟

romangram.com | @romangram_com