#دختری_که_من_باشم_پارت_100





بالاخره از رخت خواب دل کندم و از جام بلند شدم یه نگاه به ساعت کردم هفت و نیم بود رفتم تو حموم و یه دوش اب گرم گرفتم و سریع بیرون اومدم.

باید به آوا میگفتم چراغای بالا رو خواموش کنه که امیر نخواد پا پیچ بشه که بالا رو ببینه. لباسامو پوشیدم از خونه اومدم بیرون همین که خواستم از پله ها بالا برم در خونه باز شد آوا و وارد حیاط شد.

با دیدن من لبخندی زد و گفت:سلام!

سه تا پله ای که بالا رفته بودم برگشتم و گفتم کجا بودی؟

خریداشو بالا گرفت و گفت:پی... نانی.... شاید..پی ابی... غذایی... خوردنیی

با خنده گفتم:سهرابی شدی واسه خودت!میخواستی بدی من برات میگرفتم خودت چرا رفتی؟

دست و پاشو کج کرد و گفت:مگه خودم اینجوریم؟

بعد اومد بالا و گفت:داشتی میرفتی بالا؟

سرمو به علامت مثبت تکون دادم و گفتم:اومدم بگم شب چراغاتو روشن نکن یا حداقل چرا اتاقتو روشن کن که معلوم نباشه!

پلاستیکاشو تو دستش جا به جا کرد و گفت:چطور؟

من:امیر قراره بیاد نمیخوام بفهمه تو بالایی!

نفسشو فوت کرد و گفت:معظلی شده این دوستت!

من:یه مدت دیگه از دستش راحت میشم.

_:باشه خیالت راحت من غذامو که درست کردم چراغا رو میبندم .

من:شرمنده ها!

لبخندی زد و گفت:اختیار داری خونه خودته. تازه من به تاریکی عادت دارم.

خریداش اشاره کرد و گفت:من دیگه برم !

من:باشه برو! بازم ممنون!

سرشو تکون داد و رفت بالا.

برگشتم تو خونه برای خودم ماکارانی درست کردم و بعدم خونه رو مرتب کردم . دو هفته مش رحیم تموم شده بود ولی هنوز برنگشته بود سرکارش باید باهاش تماس میگرفتم خونه رو گند داشت برمی داشت.

بالاخره ساعت 10 شد. خودمو با تلوزیون سرگرم کرده بودم که زنگ در به صدا در اومد. رفتم پشت ایفون امیر رو دیدم در رو باز کردم و رفتم سمت ورودی امیر وارد حیاط شد طبق چیزی که انتظار داشتم طبقه بالا رو نگاه کرد نمیدونم آوا چراغاشو خاموش کرده بود یا نه که امیر گفت:کسی بالا نیست؟

یه نگاه به پله ها کردم و گفتم:ارمان؟نمیدونم!

سرشو تکون داد و گفت:من باید برم ! اینم از ترلان!

همون موقع یه دختر از در وارد شد.یه نگاه سر تا پاش انداختم الحق که خوش هیکل بود.

من:ازمایشاتو بیار بالا!

امیر چند تا برگه داد دستش دختره اومد بالا!صورتشو نگاه کردم پوست گندمی و صافی داشت گونه هاشو کاشته بود ولی همونم بهش می اومد و چشماشم مشکی بود همون چیزی که قبلا از امیر خواسته بودم با این که چشماش خیلی درشت تر از آوا بود و مژه های فوقالعاده پر و فری داشت و یه خط چشم قشنگ هم چاشنیشون کرده بود ولی اصلا جذابیت چشمای اوا رو نداشت.بینیشم عمل کرده بود لباش نازک بود ولی با رژ و خط لب بزرگشون کرده بود.

برگه ها رو از دستش گرفتم و گفتم برو تو.

یه نگاه به امیر کردم داشت بالا رو نگاه میکرد گفتم:چرا واستادی؟

از حرفم تعجب کرد لابد نقشه کشیده بود من که رفتم تو بره بالا!رفتم پایین اونم رفت سمت در. دم دست ایتادم و گفتم:خدافظ!

romangram.com | @romangram_com