#دختر_ماه_پارت_64
میخواستم بیخیال حس کنجکاویم بشم و بدون دردسر اینجا رو فراموش کنم ولی نشد..نتونستم ...
خداروشکر وقتایی که من در زیر زمین کتابخونه مشغول مطالعه بودم کسی پایین نمیومد پس با خیال راحت به سمت اون در رفتم و داخلش شدم...
اولش چیزی جز یه راهرو تاریک نبود ولی وقتی اون راهرو تموم شد به جایی رسیدم که واقعا شگفت انگیز و البته تعجب برانگیز بود ....
من در وسط یک آزمایشگاه بزرگ بودم..البته نه یک آزمایشگاه معمولی ؛اونجا چند موجود افسانه ای در قفس بودند که راجبشون در کتاب های افسانه ها خونده بودم....
با تعجب و حیرت خیره به اون ها بودم که صدای پایی از پشت سرم شنیدم ولی دیگه برای قایم شدن دیر بود....
برگشتم ببینم کیه که با صاحب کتابخونه روبرو شدم...بهش خیره بودم و منتظر بودم یه چیزی بگه که البته زیاد طول نکشید بهم گفت
صاحب کتابخونه:پس بالاخره فهمیدی که اینجا یه راز داره..میدونستم از تو نمیشه چیزیو پنهان کرد..
جان:اینجا رو برای چی درس کردی؟اصلا این موجودات رو از کجا پیدا کردی؟
صاحب کتابخونه:به موقعش بهت میگم ولی اگه بفهمم حرفی راجب این موضوع به کسی زدی خودت و خانوادت رو به طرز فجیعی میکشم..
لبخندی بهم زد و برگشت رفت...ولی من واقعا هنوزم مات حرفای اون و موجودات اطرافم بودم.....)
خواستم بزنم صفحه بعدش رو بخونم که صدای در اومد...کتاب رو زیر بالشتم گذاشتم و رفتم در باز کردم.....
بچه ها بودن که برگشته بودن...نمیدونم اینا که کلید دارن چرا هردفعه باید در بزنن...انگار من دربان اینام...همشون خوشحال بودن و به مزخرفاتی که میگفتن میخندیدن ..بهشون چشم غره ای رفتم که البته ناگفته نماند کسی محل نداد بهم و به خندیدنشون ادامه دادن..بیخیالشون شدم و رفتم توو آشپزخونه...الان میدونم چجوری حال شمارو بگیرم
romangram.com | @romangram_com