#دو_نقطه_متقابل_پارت_153
خونه ، غذایی خورده و حمومی کرده و بعد هم الفرار ...
دیگه انقدر دلم براش تنگ می شد که دیگه کارم کشیده بود به بوییدن لباساش و رخت خوابش و دیدن و بوسیدن
عکسش ...
ساعت ها تو خونه به جای درس خوندن و آمادگی برای امتحان های تیر ماه می نشستم و به عکس بزرگی که تو
اتاقمون زده بودند نگاه می کردم . خاطراتمو مرور می کردم ، به جای این که حتی یک در صد هم شده آروم شم اما بد
تر از قبلش می شدم ...
اره ، اشکال نداره ... چند سال دیگه که امید کنار همسر جدیدش منو ببینه ، شاید ازم تشکر هم بکنه ! ... اون موقع
اس که باید دو تا تیکه ی آبدار به خاطر این رفتار الآنش بهش بندازم ... آره ... از من که طلاق گرفت دخترا رو واسه
اش ردیف می کنم و مخ زهرا جونو به کار می گیرم تا زنش بده !
از فکر زن گرفتن امید به گریه افتادم و هق هقم شروع شد ... توی محضر نشسته بودم و منتظر امید بودم تا با حکم
بیاد و همه چی تموم شه ... با صدای دست و صوت به خودم اومدم و دیدم که یه جفت عروس و داماد از جلوم گذشتند
و بعدش هم مادر و پدرشونو فامیلشون ... از جایی که نشسته بودم به اتاق عقد دید نداشت ، یه صندلی کنارم جا به جا
شدم و با کمی خم شدن چشمم به عروس و داماد افتاد ...
به هم نگاهی کردند و لبخندی از روی خجالت زدن ... ایشاالـ... که خوشبخت شن و زندگیشون مثل من نشه ... داشتم
با حسرت بهشون نگاه می کردم ... چی می شد که منم این طوری با امید ازدواج می کردم و هیچ وقت من به این وضع
دچار نشم ...
سنگینی نگاهی رو روی خودم حس کردم و بعد رنگ سورمه ای جای اون فیلم عروسی رو که نگاه می کردمو پر کرد ...
به بالا نگاه کردم و که دیدم امید مقابلم ایستاده ... یه پیراهن سورمه ای با کت تک مشکی و شلوار مشکی به تن
داشت ... بدون سلام با اون قیافه ی عنقش بهم دستوری گفت :
_پاشو ، تو اتاق منتظرمونن ...
می خواستم بلند شم اما نای بلند شدنو نداشتم ... دوباره نشستم و دوباره سعی کردم ... بغضی که گلومو چنگ می
انداخت یه طرف ، وجدانی که درونم داد می زد همین حالا تمومش کن یه طرف دیگه ، قیافه ی امید که انگار منو
romangram.com | @romangram_com