#دو_نقطه_متقابل_پارت_146

_نگین من امشب خیلی خسته ام می رم بخوام ... شب به خیر ...
ناخوآگاه مچ دستشو گرفتم و مانع از رفتنش شدم ... خدایا خودت کمک کن ...
امید با شک بهم می کرد که زیر لب زمزمه کردم : می خوام باهات صحبت کنم ...
امید مکثی کرد و گفت :
_خب باشه ... صحبت می کنیم ...
رو مبل مقابل هم نشستیم ...
نمی دونستم چرا همیشه امید مقابل من میشینه ... نمی شد الآن بیاد کنارم بشینه تا باهاش حرف بزنم ؟! حالمو که می
دونست ...
اول چند دقیقه ای به زمین خیره شدم و نفس عمیقی کشیدم تا صدام نلرزه و امید به اصل حالم پی نبره ... نفس هام
هم می لرزید ... بغض امونم نمی داد لعنتی ....
به زور نفس عمیق و آرومی کشیدم و تو چشمای امید زل زدم و پرسیدم :
_تا کی می خوای ادامه بدی ؟!
امید _چی رو !؟
_این زندگی مزخرفو ؟!
امید _ این زندگی از نظر تو مزخرفه ؟!
مکث کردم ... در کنار امید بودن خودش عالی بود ، پس چه طور ... ؟!
امید _ خب نگین خانم ... اگه از نظر شما این زندگی مزخرفه باید چی کار کنیم !!؟؟ حرفتو بزن !
نگاهمو از امید دزدیدم ...آب دهنمو قورت دادم و به زور گفتم :
_بیا ... بیا توافقی ... توافقی از هم ... از هم ...طلاق بگیریم ...
وقتی حرف آخرمو شنید اخماش باز شد و از تعجب ابروهاش بالا پرید و با لکنت گفت :
_چـ چی !؟ ... چی گفتی ؟!
انگار به گوش های خودش شک داشت ... حق هم داشت ... قبل از مرگ فرزندمون خیلی با هم خوب شده بودیم و

romangram.com | @romangram_com