#دلهره_پارت_2
باید میرفتم سراغ اتاق خودش...جورابای من یا لنگه به لنگن یا بو میدن...همون یه دونه خوب بود که تازه شسته بودمش و یه دیروز پوشیده بودم...به مامان بگم غرش درمیاد چرا جورابای کثیفو میندازم تو کشو...
در اتاق و نیمه باز کردم...راهروی خونه رو نگاه کردم...کسی نبود...یواشکی و طوری که از پایین کسی نبینتم به سمت اتاق دو برادر عزیز تر از جانم رفتم...
گوشمو چـ ـسبوندم به در...سر و صدایی نمی اومد...
آروم دستگیره رو پایین دادم ...سامان هنوز خواب بود...لحافو تا خرخره رو سرش کشیده بود و از این بابت خیال منم راحت کرده بود....
آسه آسه به سمت کشو لباسش رفتم...بی سر و صدا بیرون کشیدمش و با اولین جفت جورابی که دیدم نیشم تا بناگوشم باز شد...همونجا جفتشو پام کردم...با اینکه به پام بزرگ بود و یه جورایی داشت در می اومد اما خب چاره ی دیگه ای هم نداشتم...
_ساغر پس کجایی؟
در اتاقو به هول باز کردم و خودم رو انداختم بیرون...اگه سامان موقع غلت زدن چشماشو باز میکردم و میدید که جورابش پامه حتما تلافی میکرد...
برگشتم تو اتاق و مقنعه امو سر کردم...رژ لب و خط چشمم و انداختم تو کیفم ...از پله ها که پایین می اومدم سهراب پایین پله ها ایستاد و با انگشت و سر و چشم و هرچی که داشت به ساعت توی دستش اشاره کرد...
_ساعت چنده؟
همزمان با پایین اومدم پله ها گونه ی استخونیشو بـ ـوسیدم...
_خوشتیپ...خوشگل...جذاب...مهربو ن...عسلم...نفسم...
بازومو محکم گرفت و با خودش به سمت آشپزخونه برد...
_زبون نریز...دیرم شد ساغر.
_آی دستم سهراب...مامان ببینش!
مشغول پوست کندن تخم مرغ آب پز بود که سرشو بالا آورد ...خستگی تو صورتش موج میزد..
_اذیتش نکن مادر...اون جون نداره!
سهراب میرغضبانه نگاهی به سر تاپام انداخت ...
_این جون نداره؟...حداقل ده کیلو اضافه وزن داره مونس خانوم...
_چشمت کف پام...!
به سمت میز صبحانه رفتم و لقمه ای که مامان داشت واسم آماده میکرد و رو هوا زدم...گاز اول و نزده سهراب گفت
_بقیه اشو تو ماشین بخور.
با دهن پر سرمو بالا و پایین کردم...دلا شدم و گونه ی مامان مونس و بـ ـوسیدم
_وایسا تا سامان بیاد دنبالت ها...
دستمو روی سیـ ـنه ام گذاشتم ...خم و راست شدم...
_به سلامت مادر...مراقب خودت باش
واسش دست تکون دادم و با سهراب از خونه زدیم بیرون.
_چرا اینجوری نیگام میکنی؟
@romangram_com