#درگیرت_شدم_پارت_73
_یه مشکلی پیش اومد براش، مجبور شدم من با سهراب بیام.
_باشه ما میریم تو، تو هم وقتی پرهام اومد باهم بیاید.باشه ای گفتمو همونجا منتظر وایسادم.
اینا فکر کنم رفتن تو یه انباری برای کارشون.
یکی از اونا که قرار بود معامله کنن که فکر کنم سیو خورده ای بود با
یه لبخند چندش اومد کنارمو گفت: افتخار اشنایی با کدوم لیدی زیبارو
دارم؟
بدون توجه بهش چرخیدمو خواستم برم اونورتر که پای وا موندم به یه
سنگ گیر کرد، منتظر بودم با مغز بیام زمین اما دستی دور کمرم حلقه
شد.
برگشتم دیدم شاهزاده سوار بر اسبم منو نجات داده.
زرشککککککک. همون یارو ایکبیری هه بود.
قبل از اینکه بخوام عکس العمل نشون بدم صدای پرهام از پشت
سرمون اومد: اینجا چخبره؟
سریع از اون یاروهه جدا شدم و به پرهام که با اخم ریزی نگاهمون
میکرد گفتم: داشتم میرفتم پام گیر کرد به یه سنگ نزدیک بود بخورم
زمین که ایشون گرفتتم.
بعد از اینکه اون ایکبیری رفت پرهام یه پوزخند زدو گفت: اهان
چقدرم بد گذشته.این دیگه داره زر اضافی میزنه.
romangram.com | @romangram_com