#درگیرت_شدم_پارت_68

چشماش، رفتاراش و حتی حالت هاش یه جوریه که انگار مجبوری
برای هومن کار میکنه، شایدم من اینجوری فکر میکنم.
چند دقیقه گذشت تا یکی در زد.واقعا حال نداشتم بلند شم برای همین تو همون حالت و چشم بسته گفتم:
بیا تو.
تون دارن.
ِر
یه خدمتکاره داخل شدو گفت: اقا گفتن برید اتاقشون، کا
_باشه مرسی برو.
بعد از اینکه خدمتکاره رفت منم با هزار بدبختی بلند شدمو رفتم پیش
هومن.
در زدم و بعد از اینکه اجازه داد رفتم تو.
_بفرمایید هومن خان.
هومن همینجور که پیپ میکشید گفت: فردا قراره بریم یه جایی برای
معامله. تو هم باید حضور داشته باشی پس یادت نره راس ساعت 3
پرهام یا سهراب میان دنبالت. یکم هم به خودت برس.
بدون توجه به اینکه گفت به خودم برسم گفتم: معامله ی چیه؟
_چندتا از نابغه هابا اخم سر تکون دادمو بدون هیچ حرف اضافه ای از اتا ِق اون پست
فطرت بیرون اومدم.

romangram.com | @romangram_com