#درگیرت_شدم_پارت_137

بابامم که....
یه اه کشیدمو ادامه دادم:دوساله پیش از نردبون افتاد پایینو سرش خورد
به جدول.
_خدابیامرزتشون.
ممنونی گفتمو بعده اینکه به ویلا رسیدیم، قبل از اینکه به اتاقامون بریم
گفت: فکر کنم ساعت از دوازده گذشته، برو بخواب که فردا باید باهات
صحبت کنم. شب بخیر.
_شبت خوش.
وارد اتاقم شدمو بدون عوض کردن لباسام روی تختم دراز کشیدم.
به سقف خیره شدم.
به نظرم خیلی خوب شد که حقیقتو به پرهام گفتم.
اولش که داشت تعریف میکرد با خودم گفتم شاید دروغ میگه اما وقتی
به چشماش نگاه کردم فهمیدم جز حقیقت چیزی نمیگه.هنوز که هنوزه یاده سختی هایی که کشیده میفتم دلم کباب میشه براش.
هیچ وقت فکر نمیکردم هومن در این حد عوضی باشه.
فکر کنم با کمک پرهام بتونم این ماموریتو به خوبی تموم کنم.
_مطمئنی صدامون بیرون نمیره دیگه؟
_اره. خب ببین من توی این یه سال سعی داشتم یه جوری قرارای
هومن با همکاراشو به هم بزنم که چندبار موفق شدم. اینا به کنار در

romangram.com | @romangram_com