#درگیرت_شدم_پارت_127
ساعت نه شب بودو هومن مثل همیشه زودتر از همه گرفته خوابیده.
سهراب و نوشین هم معلوم نیست کجان.
فقط نازلی بود که روی مبل نشسته بودو ناراحتی از چهرش میبارید.
به طرفش رفتمو گفتم: نازلی چرا اینجایی؟! سهرابو نوشین کجان؟!
نازلی پوزخند زدو گفت: با سهراب که از صبحی کاری ندارمو خبر
ندارم که کجاست. اون زنیکه هم که توی اتاقشه.
از اینکه به نوشین گفت زنیکه عصبی شدم، اما چیزی نگفتمو به سمت
اتاق نوشین رفتم. نازلی هم رفت توی اتاقش.
والا اصلا به من ربطی نداره که بخوام به خاطر اینکه یکی بهش
توهین کرده عصبی بشم، اما انکار نمیکنم که دوست داشتم همونجا
بزنم توی دهن نازلی تا دیگه به نوشین توهین نکنه.
یه تقه به در اتاقش زدم که صدای نسبتا نازک ولی محکش گوشمو
نوازش کرد: بیا تو.اروم درو باز کردم که با دیدنم به وضوح جا خورد.
نگرانی رو از توی چشماش میشد خوند.
اما با این حال خودشو نباخت و گفت: چیکار داری؟ سریع بگو برو،
هزارتا کار دارم.
یه تایه ابرومو مثل همیشه انداختم بالاو با شیطنت گفتم: مثلا چه
کاری؟!
romangram.com | @romangram_com