#درگیرت_شدم_پارت_121

با کمی استرس به سالن غذاخوری رفتم.
مثل اینکه هنوز کسی برای صبحونه نیومده بود.
به اشپزخونه رفتمو از یکی از خدمتکارا خواستم بهم یه استکان چایی
بده.
اصلا حوصله ی صبحونه خوردن نداشتم.بعد اینکه چاییو گرفتم، رفتم سالن پایین و روی مبل سه نفره ی
سلطنتی نشستم.
کمی خم شدمو ارنجامو روی زانوهام گذاشتم.
با کف دستام دو طرفه استکانو گرفتم.
داغیه استکان با سردیه دستم تضاده خوبیو ایجاد کرده بود.
توی همون حالت به زمین خیره شدم.
یه دقیقه، دو دقیقه، ده دقیقه تمام توی همون حالت و خیره به زمین
بودم.
به خودم که اومدم دیدم چاییم یخ کرده.
بی اهمیت چاییرو خوردم.
همیشه عادت داشتم چاییو تلخ بخورم.
بعد چند دقیقه سهراب اومد کنارم نشست و گفت: چیشده؟ چرا گرفته
ای؟ چرا چشمات انقدر سرخن؟
صاف نشستم. لبخند مصنوعی ای زدمو گفتم: چیزی نیست، یکم بی

romangram.com | @romangram_com