#درنده_ولارینال_پارت_80

- یا دست کم .. برای هر معجزه ای دیره .

رز خواست چیزی بگوید اما باز شدن درب کلبه و مردی که با نهایت آرامش و طمانینه وارد آن شده بود ، همه افکار و حرف ها را خشک کرد . الویس با حیرت گفت :

- بریان ! فکر می کردم هیچ وقت برنمی گردی !

بریان دو مرد دیگر را به داخل کلبه راهنمایی کرد و گفت :

- باور کن الویس خودم هم همین فکر رو می کردم .

الویس به دو تن دیگر نگاه کرد . یک پیر مرد با ریش بلندی که تا چانه اش می رسید و مرد دیگری با ردای بلند سفید و کهنه . ملیساندرا رو به پیرمرد کرد و گفت :

- سالار پیشگو ؟!

پیرمرد ابرو بالا انداخت :

- هیچ وقت از اون پسوند مسخره خوشم نیومد .

- یعنی واقعا پیشگو نیستی ؟

سالار شنل سفری کدر و کثیفش را از تنش بیرون آورد :

- تو خیلی سوال یرای پرسیدن داری دختر .

- البته که دارم .. تو متحد قلعه غربی بودی ... نمیشه بهت اعتماد کرد ...

سالار به آیدن نزدیک شد و پاسخ داد :

- تو هم از اهالی قلعه غربی هستی .. نیستی ؟

بریان وارد مکالمه آنها شد :

romangram.com | @romangram_com