#درنده_ولارینال_پارت_67


- و تو هم حرفای اون هیولای مغرور رو باور کردی ؟ معلومه که بهت حقیقت رو نمی گه . تو باید به جای اون شاه بشی .. معلومه که نمی خواد مردمش اینو بفهمن ... آیدن .. برای آدریان مهم نیست زمستون جون چند نفر رو بگیره .. غرورش نمی ذاره تاج و تختش رو بهت تسلیم کنه تا زمستون تموم بشه .

بی اختیار لبخندی روی لبان آیدن نشست اما بلافاصله محو شد و با صدای بلندی گفت :

- اما من هیچ وقت نمی خواستم شاه بشم ... من نمی خوام روی اون تخت لعنتی بشینم .

بریان سر تکان داد :

- می دونم آیدن .. می دونم که نمی خوای و نمی خواستی ... اما ...

آیدن حالا فریاد می زد :

- نمی فهمی بریان . تخت از آدریان ... از کسی که یه فرشته به تمتم معنا بود ، یه هیولا ساخت . از کریشنا ... یه روان پریش ساخت ... من با این خشم لعنتی روی اوت تخت نمی شینم . ممکنه ولارینال از سرمای زمستون نجات پیدا کنه اگه من شاه بشم اما بعدش توی خشم غیر قابل کنترل من می سوزه .

بریان با آرامش چشمانش را بست و نفسی عمیق کشید . چشمانش را گشود :

- یاد می گیری کنترلش کنی .

- هیچ کس به اندازه آدریان توی کنترل غرایزش موفق نبود . بریان ... حالا که تبدیل شدم می فهمم اون چقدر مقاوم بود ... و تخت اون رو از پا در آورد . بریان من نمی تونم ... من پادشاه نمی شم .

بریان گفت :

- آیدن .. این تنها راهه ... تو باید تاجگذاری کنی ... و بعد از تو .. کسی که تو رو میکشه باید به تخت بشینه ... وگرنه ..زمستون ولارینال رو به یه سرزمین یخ زده و مرده تبدیل می کنه .

آیدن سرش را پایین گرفت . با تمام وجود می خواست بی اهمیت به همه چیز به گوشه ای برود در تنهایی بپوسد . ترجیح می داد بمیرد تا اینکه تاج طلای کریشنا را به سر بگذارد و روی تختی بنشیند که بهترین دوستش و نزدیک ترین فرد زندگیش را به هیولایی بی رحم و نفرت انگیز بدل کرده است . سر تکان داد و گفت :

- کاش .. کاش حرف های آدریان حقیقت داشت . کاش زمستون واقعا با مرگ من تموم می شد .

بریان که حالا کوله اش از چوب پر بود گفت :


romangram.com | @romangram_com