#درنده_ولارینال_پارت_55


- اینجا کجاست ؟

صدای دورگه و مردانه ای از بین تنه های خشک درختان گفت :

- به قلمرو من خوش اومدین آیدن .

آیدن سرگرداند . مرد جوان سی و چند ساله ای با گامهای کوتاه و دقیق از لابه لای درختان نمایان شد . چشمان قهوه ای تیره و موهای لخت سیاه داشت . ته ریش کم پشتش او را جذاب نشان می داد . ابروهایش کشیده بود و کمرنگ تر از موهایش . روی بینی اش برامدگی بسیار کوچکی به چشم می خورد که بیشتر به شکستگی شبیه بود . اندامی ورزیده و قدی بلند داشت . روی گونه اش هم اثر جراحتی کهنه اما عمیق نمایان بود . موهایش گاه روی پیشانیش و گاه روی شقیقه هایش تاب می خورد و لبخندی ملایم به لب داشت . آیدن نگاه پرسشگری به بریان انداخت اما خود مرد جوان پاسخ این نگاه را داد :

- اسم من روهانه . پادشاه این امپراطوری کوچیک .... که درواقع فقط خودم توش زندگی می کنم .

روهان به آنها نزدیک و با آنها هم قدم شد . بریان توضیح داد :

- ما مهمون روهان هستیم . مهمون امپراطوری کوچیک اما دوست داشتنیش .

روهان رو به آیدن گفت :

- قبل از اینکه زمستون توی ولارینال شروع بشه ... اینجا خیلی زیباتر از الان بود ... اما خب ... حالا .. گرچه اینجا داخل مرز ولارینال محسوب نمیشه اما مثل همه شهر های مرزی کم و بیش از سرما آسیب دیده .

آیدن پرسید :

- اینجا ولارینال نیست ؟

روهان پاسخ داد :

- نه ... نیست .. داستانش طولانیه .. حوصلت رو سر می بره .

- بگو می خوام شنوم ... دست کم حواسم رو پرت می کنه .

روهان تگه چوبی از روی زمین برداشت و شروع به پوس کندن آن کرد و گفت :


romangram.com | @romangram_com