#درنده_ولارینال_پارت_2
از جایش برخاست و به سمت در رفت . صدای زنانه پشت سرش پرسید :
- کجا می ری ؟
سر گرداند و به دختر جوان و چشم خاکستری ای نگاه کرد و پاسخ داد :
- شنلم رو کنار دریاچه جا گذاشتم .. می رم بیارمش .
- صبر کن بارون بند بیاد .
نگاهش را از پنجره کلبه چوبی به بیرون دوخت و پاسخ داد :
- این بارون حالا حالا ها بند نمیاد ... باید شنلم بیارم تا شب خشک بشه .
دختر جوان مصرانه گفت :
- دست کم اول بیا خودت رو تو آینه نگاه کن ببین چطور شدی .
در خروج را گشود و پاسخ داد :
- بر می گردم می بینم .
دختر جوان با دلخوری غر و لند کرد :
- بعد عمری موهات رو کوتاه کردی و اصلا کنجکاو نیستی ببینی ، چطور شدی . واقعا که ...
پاسخی نداد . از کلبه خارج شد و به زیر آوار باران قدم گذاشت . راه زیادی تا دریاچه نبود اما می دانست همین چند دقیقه راه هم باعث می شود تمام تنش خیس شود اما بی اعتنا به راهش ادامه داد . منظره دریاچه از نزدیک خیلی زیباتر بود ، نسبت به وقتی که از پنجره کلبه به آن نگاه می کرد . شاید به همین دلیل تحمل نکرده بود در کلبه بماند . قو ها هم حالا دل به باران سپرده بودند و زیر رگبار عشقبازی می کردند . مرغابی ها صدایشان را بالا برده و رقصی دسته جمعی را آغاز کرده بودند . دو آهو به دریاچه نزدیک شدند . باران به شدت آنها را خیس کرده بود و بدنشان برق می زد . باران شدت گرفت و حالا به سختی می توانست چشمانش را باز نگه دارد . قطرات درشت و تند باران با قدرت به پلک هایش می کوبید . شنلش روی تخت سنگ بزرگ کنار دریاچه قرار داشت . به سمت تخته سنگ رفت و شنلش را برداشت . هوا هم از هجوم ابرهای باردار و سیاه ، تاریک و گرفته شده بود . به آب راکد دریاچه نزدیک شد که باران آرامشش را به هم ریخته بود . سرش را پایین گرفت و خودش را در آینه آب دید . گرچه باران تصویرش را بر هم می زد اما می توانست موهای زیتونی _ خاکستری اش را ببیند که پس از سالها تاب خوردن روی شانه هایش حالا هنرمندانه کوتاه شده بودند و بالای گوشهای نوک تیز الفی اش منظم و صاف بودند . چشمان یاسی _ نقره ای اش در آب برق می زد و از ابروهای کمرنگش آب می چکید . تصویر چشمانش در آب بی روح تر از همیشه و پلکهایش خمارو سنگین تر به نظر می رسید . سر بلند کرد و به دریاچه و پل خزه پوش معلقش نگاه کرد که باد تند آن را به شدت تکان می داد . شنلش را روی دوشش انداخت و چشمانش را بست و زیر لب زمزمه کرد :
" پشت آن کوهاي بلند ، بعد از چمنزارها ، ايستاده اند ... آرام و نوراني ... درخشان و با شکوه ... اسبهاي سفید .. ... روشنايي و کوه ...
پشت قله .. پشت برفها ، پشت آينه .... و پس باران ... خواهد آمد به رنگ رويايي سپيد و نوراني .. خواهد آمد ..
romangram.com | @romangram_com