#درنده_ولارینال_پارت_110

- به نظر میاد حالش خوبه .

آیدن نفس راحتی کشید . آیدن نگاهی به اطراف انداخت . تعداد زیادی از موجودات مختلف مشغول جمع کردن هیزم بودند و زیر چشمی به او می نگریستند . آیدن می توانست قسم بخورد که چند نفر برایش دست تکان دادند . با نگرانی پرسید :

- اینا کین ؟

- مردمی که می خوان ببیننت ... منتهی دو تا نماینده توی غار فرستادن ... ما داریم می ریم اونجا .

- از کجا می دونی بین این مردم جاسوس نیست ؟

- غربال شده ان آیدن نگران نباش .... در ضمن هیچ کدومشون بر نمی گردن به پایتخت که بخوان جاسوسی کنن . من کارم رو بلدم آیدن ... فقط بهم اعتماد کن .

غار اندکی دورتر بالای کوهی سنگی و ناهموار بود . آیدن که وارد غار شد ، سه غریبه از جا برخاستند . آیدن گفت :

- فکر می کردم فقط دو نفرن .

ملیساندرا به جوان خوشقیافه ای اشاره کرد و گفت :

- ریکون از خودمونه .

ریکون تعظیم کرد :

- اعلی حضرت .

قلب آیدن فرو ریخت . احساس وحشنتاک غیر قابل توصیفی داشت . تمام درونش ، در سکوت زبانش ، بر سرش فریاد می زد که نمی خواهد شاه باشد . دو تن دیگر هم بلافاصله تعظیم کردند :

- والا حضرت .

آیدن روی سنگ حجاری شده ،کمی دور تر از آتش نشست و گفت :

- خب .

romangram.com | @romangram_com