نوشته: mahya1993
پشت آن کوهاي بلند ، بعد از چمنزارها ، ايستاده اند … آرام و نوراني … درخشان و با شکوه … اسبهاي سفید .. … روشنايي و کوه … پشت قله .. پشت برفها ، پشت آينه …. و پس باران … خواهد آمد به رنگ رويايي سپيد و نوراني .. خواهد آمد .. پس از باران … پس از باران تند … پس از رعد و برق و طوفان … يک نفر از پس آينه مي آيد … يک نفر .. پس از باران “ صدای رعد و برق او را وحشت زده از حال خود خارج کرد . این زمستان گویی تمامی نداشت و انگار می خواست برای ابد ، بدون بهار ، بر ولارینال حکمفرمایی کند
رمان های مشابه