#در_تمنای_توام_پارت_86
-امشب خواستگاری فرزانه اس گفتم تو هم بیای.
آلما لبخند زد و گفت:خواستگاری اونه من چرا بیام؟
-ا، آلما لوس نشو بیا دیگه،حتما یه چیزی هست میگم بیا.
-امان از دست تو معلوم نی باز چی نقشه ایی داری!
-نخیر این چیزا نیست،حالا بیا.
-خیلی خب عصر میام.
فرشته در گوشی ب*و*سه ایی برای آلما فرستاد و گفت:منتظرتم.
آلما خندید و گوشی را قطع کرد.بلند شد یکی از کتابهای روانشناسی که تازه خریده بود را از قفسه آورد و مشغول خواندن شد.ناگهان صدای بلند و عصبی نکیسا توجه اش را جلب
کرد.بلند شد به آرامی در اتاقش را باز کرد و به بیرون سرک کشید.نکیسا را دید که عصبی قدم می زند و بلند بلند که بی شک بی شباهت به فریاد کشیدن نبود داشت با تلفن حرف
می زد.متعجب به او نگریست.نکیسا با عصبانیت نعره کشید:د آخه یکی به من بگه چطوری فرار کرد؟
.................
-به اون سرباز بگو جلو چشمم نباشه و گرنه خودم می کشمش.
..........................
-سام من الان اعصاب ندارم پس نمی خواد آرومم کنی.
.........................
-الان میام.نیروها رو فرستادین دنبالش؟
..........................
-خوبه باشه دارم میام.خداحافظ
تلفن را که قطع کرد به سوی پله ها روان شد.صدای آرام آلما توجه اش را جلب کرد:چی شده نکیسا؟
چقدر این صدای مهربان آرامش می کرد.به سوی آلما چرخید.چهره دختر جوان نگران بود.سعی کرد چهره عادی و خونسرد به خود بگیرد و تا حدی هم موفق شد.با صدایی خونسرد
گفت:چیری نیست یه اتفاقه مثله همیشه!گفت و رفت.اما آلما با چشمانی نگران بدرقه اش کرد.....
*************
وارد خانه عمویش که شد از دیدن خانواده زهرا و کرامت متعجب شد.فرشته با لبخندی مرموز دستش را دور کمر آلما انداخت و گفت:خوش اومدی دختر عموی گلم.
آلما به آرامی گفت:ای چاپلوس،بگو نقشه ات چی بود منو کشوندی اینجا؟
فرشته به آرامی کنار گوش آلما زمزمه کرد:بهروز دلبرشو می خواست.
آلما مانند برق گرفته ها به فرشته نگاه کرد.ولی مجبور بود برای سلام و احوالپرسی جلو برود.با همگی خوش و بش کوتاهی کرد و کنار فرزانه نشست.به فرشته اشاره کرد تا در کنارش
بنشیند.فرشته در کنارش نشست که آلما گفت:
-یالا توضیح بده.
-بابا چقد تو سخت میگیری؟ بهروز اومد سراغتو گرفت منم گفتم خونتون هستی،گفت یه کاری کن بیاد.منم زنگ زدم به تو که بیای.
romangram.com | @romangram_com