#در_تمنای_توام_پارت_83
سام بغضش را فرو خورد شانه نکیسا را ب*و*سید و گفت:خیلی مردی!
نکیسا حس نفرتی که نسبت به خود داشت را نمی توانست انکار کند.اما در جواب سام لبخندی مهربانانه زد و گفت:تو مردتری،حالا پاشو برو به کارت برس،اصلا انگار منو ندیدی.نبینم
دیگه بهش فکر کنیا!
سام با غم نگاهش کرد و گفت:برادری رو در حقم تموم کردی،هیچ وقت فراموش نمی کنم.
نکیسا حرفی نزد فقط دستش را روی شانه سام نهاد و فشرد.سام سرش را تکان داد از نکیسا جدا شد و به سوی دانشگاه رفت.نکیسا معذب از این دروغی که گفته اما خودخواهانه
فقط به این فکر می کرد که آلما مال اوست و کارش اصلا زشت و بد نبود.اما سام با آرزوهایی بر باد رفته،خسته و شکست خورده خود را به آلما رساند.آلما دیگر پری دریاییش
نبود،عشقش نبود.دیگر هیچ کس نبود غیر از یک همکلاسی ساده.پس سر به زیر تر از همیشه کارهای تحقیقش را انجام داد و خداحافظی کرد و رفت.
************
فصل هفدهم
نکیسا با حرص گفت:ماهان گیر دادیا!
ماهان ادایش را درآورد و گفت:خیلی هم دلت بخواد پسره ی بد اخلاق،خوبه من دختر نشدم و گرنه تو چطور رفتار می کردی؟
-خوبه واقعا دختر نشدی و گرنه خیلی زشت می شدی.
-دلتم بخواد حالا نه که تو خیلی خوشگلی اورانگتان.
نکیسا خندید که ماهان گفت:بزن کنار یه آب معدنی بگیر مردم از تشنگی.
نکیسا توقف کرد همین که ماهان خواست پیاده شود با تعجب گفت:نکیسا اون دختر عمه ات نیست؟
نکیسا به طرف قسمتی که ماهان خیره شده بود نگاه کرد.ماهان درست دیده بود.آلما بود که طبق معمول با بیتا مشغول خرید بود.به همراه ماهان پیاده شد.ماهان به سوی مغازه رفت تا
آب معدنی بگیرد اما نکیسا خیره خیره به آلما که مانند بچه ایی بازیگوش می خندید و راه می رفت حس قدرتمندی در قلبش قوت می گرفت...آلما سرخوشانه گفت:
-بیتا امتحانای این ترم هم تموم شد،خیالت راحت شد داری حال می کنیا؟!
-آره بابا یه ماهه واسه این امتحانا فشار رومه،روزبه بیچاره هم عاصی شده بود.
-اوه چه حرصیم واسه روزبه می زنه.
-خیلی خب بسه بیا بریم اونور خیابون،یه مغازه جدید نقره فروشی باز شده ،نقره هاش حرف نداره من یه بار دیدمش.
-اوف،بابا منو کشتی،پا درد گرفتم،بی خیال سر ظهره دیگه.
بیتا ملتمسانه گفت:فقط همین یکی.
-خیلی خب بعدش من میرم خونه دارم از گشنگی میمیرم ماشینم که ندارم.
-باشه بابا همیشه عین گشنه های سومالی هستی.
آلما خندید و خواست همراه بیتا از خیابان بگذرد.بیتا چند قدمی جلوتر رفت.اما همین که خواست از عرض خیابان بگذرد صدای گوش خراش بوق اتومبیلی حواسش را پرت کرد.به سمتی
که ماشین می آمد خیره شد.پاهایش انگار به زمین چسپید.اصلا قدرتی برای تکان دادن پاهایش نداشت.مسخ شده بود.مغزش هیچ فرمانی برای فرار صادر نکرد.شاید ماشین در یک
romangram.com | @romangram_com