#در_تمنای_توام_پارت_77
اتاقش رفت.در اتاقش نیمه باز بود.صدای آلما را شنید که می گفت:اعصابم داغونه بیتا،لعنتی نمی دونم فایلی تحقیقی که
توش نوشته بودم کجا ذخیره کردم.اینقد با لپ تابم ور رفتم نسوزه خیلیه.
لبخندی روی لبهای نکیسا نشست.زیر لب گفت:دختره ی خنگ!
دوباره صدای آلما را شنید که گفت:اسمش راه های درمان پارانویید بود.آره پس چی؟نمی دونی چقد براش زحمت کشیدم.
نکیسا با فکری که به زهنش رسید لبخند زد و تقه ایی به در زد.آلما متعجب به در نگاه کرد.با دیدن نکیسا اخم هایش
را درهم کشید و بلند شد.جلوی در ایستاد و گفت:بله کاری داری؟
نکیسا خیلی خونسرد گفت:مامان تو حیاطه،مثل اینکه کارت داره،گفت بیام صدات کنم.
قیافه آلما کمی متعجب شد.زیر لب گفت:یعنی چیکارم داره؟
-اگه همینطور اینجا وایسی البته که نمی دونی چیکارت داره.
آلما تحقیر آمیز نگاهش کرد و گفت:فقط منتظر بودم تو بگی.
نکیسا از این بلبل زبانی او حرصش گرفت.اما خود را عادی نشان داد تا آلما برود.آلما نیز بی توجه به او در اتاقش را
بست و به حیاط رفت.نکیسا پشت سرش داخل اتاقش رفت.پشت لپ تاب نشست.به سرعت فایلی که آلما دنبالش بود را
پیدا کرد و روی دست تاب ذخیره کرد.فورا از اتاقش بیرون آمد.....آلما با حرص و عصبالنیت وارد خانه شد و
یکراست به سراغ اتاق نکیسا رفت.بدون آنکه در بزند.دستگیره را در دستش فشرد و داخل شد.از دیدن نکیسا که بی
خیال روی تخت ش لم داده بود و کتاب می خواند جری تر شد.با صدای بلندی گفت:مگه مرض داری؟زن دایی که اصلا خونه نیست.
نکیسا بدون آنکه به خود زحمت دهد حتی نگاهش کند با صدایی که بیشتر حرص آلما را در می آورد.گفت:صداتو شنیدم،حالا برو بیرون درم پشت سرت ببند.
آلما که به شدت عصبانی شده بود یکباره به سوی یکی از سه گلدان زیبای روی بوفه ی کوچک اتاق هجوم آورد،آن را
برداشت تا به طرف نکیسا پرت کند که نکیسا با عجله از تخت پایین پرید و تهدیدآمیز گفت:بشکنه فک کن آلما چیکارت می کنم؟
آلما اهميتي به حرفش نداد.همين که خواست گلدان را پرت کند.نکيسا دستش را در هوا گرفت گلدان را از او گرفت و
روي بوفه نهاد و به شدت آلما را به ديوار چسپاند.جوري که خودش کاملا به او چسپيده بود.زل زد به چشمان ترسيده آلما با صدايي نوازشگر گفت:چته؟
آلما با ضربان قلبي ناآرام و طوفاني غرق در جادوي دو جام عسل شد.گرماي تن داغ نکيسا ديوانه اش مي کرد.لبهايش
تکان خورد اما نتوانست حرفي بزند.نکيسا بي اختيار دستش را بالا برد.انگشت اشاره اش را روي لبهاي خوش فرم آلما کشيد و زمزمه آميز گفت:بداخلاق!
اما انگار يک لحظه موقعيت را درک کرد ناگهان از آلما فاصله گرفت با کلافگي گفت
-از اتاقم برو بيرون.
آلما با تني لرزان فرار کرد و به اتاقش پناه برد.نکيسا در را پشت سرش بست.از حال خودش در تعجب بود.از اين
احساس نياز فوران کرده و تعلقي که در قلبش نسبت به آلما احساس مي کرد گيج بود.به دستش خيره شد.چطور لبهاي
او را لمس کرده بو؟! چشمان ترسيده و خوش حالت آلما جلوي چشمانش نقش بست.درمانده روي تختش نشست و زير
لب گفت:لعنتي بايد اعتراف کنم که مي خوامش...ا، من دوسش دارم خيلي زياد،ديوونه ام کردي دختر!
اما آلما همين که وارد اتاق شد در را پشت سرش قفل کرد و پشت ميزش نشست.دستش را روي قلبش نهاد.انگار اين
romangram.com | @romangram_com