#در_تمنای_توام_پارت_155


نکیسا نگاهش را به دریا دوخت و خاموش بود.اما نگاه آلما دوخته شد به آن کوه غرور و جذبه!

دل می تپید و سکوت سکناندار بود تا وقتی هدی با سبدی بزرگ که در دست داشت رسید.فرزام به کمکش شتافت.سبد را از او گرفت و گفت:چه سنگینه!

هدی لبخند مهربانش را مهمان صورتش کرد و گفت:من همه چیزم آماده کردم.کباب دیگه دست آقایونو می ب*و*سه.

فرزام با لودگی گفت:واسه اینه که کباب درست کردن ما تو دنیا تکه.

تینا پشت چشمی نازک کرد و گفت:ایش.

هدی به زغال هایی که درون چاله ایی حفر کرده که دورش سنگ چیده شده بود و حالت منقل را داشت ریخته بود اشاره کرد گفت:فک کردم اینجوری خیلی مزه بده.

دایانا آرام گفت:چه دختر عجیبیه!

نکیسا و فرزام بلند شدند و مشغول کباب.دخترها هم از این فرصت جولان داده شده استفاده کردند و بیشتر با هدی آشنا شدند.و چقدر تنهایی این دختر دردآور بود......

بعد از خوردن شام هدی گفت:کسی اینجا بلده ساز بزنه؟

همه یک صدا گفتند:نه.

هدی به قهقه خندید و گفت:منم بلد نیستم.اما می تونیم یه آهنگ درپیت بسازیم که!

همه متعجب نگاهش کردند که هدی به وسایل اشاره کرد و گفت:خب یکی به قاشق به لیوان بزنه.یکی به چوبای آلاچیق،منم سنگ میارم می زنم بهم بقیه هم

هرچی دم دست بود بزنین.

این پیشنهاد ساده مورد استقبال قرار گرفت.حتی نکیسای مغرور هم قاشقش را برداشت و به لیوان جلویش کوبید.عجیب این آهنگ ناهم خوان و نازیبا به نظر قشنگ ترین

مولودی می آمد...آن شب واقعا در کنار هدی مهربان و عجیب خوش گذشته بود جوری که حتی تینای که مدام غر می زد هم با راضیت از او و مهمانی ساده اش حرف زد.

دایانا چشمان را به دریا دوخته بود.حس غریبی داشت.انگار میان لحظات گم شده بود.کاش نجات دهنده ایی بود.آلما آرام کنارش روی شن های نیمه خیس نشست و گفت:

-آرومت می کنه؟





دایانا به آرامی صدای امواج گفت:خیلی زیاد.

چه حس غریبی داشت این دختر ترک ایران زمین!

دلش گرفت آلمای عشق دیده اما محروم از آن!

اما دریا مسکن او نبود.فقط یک بی نهایت خیره کننده!

که شاید ه*و*س مرگ وادار کننده ایی خوب برای جان دادن در این وجود زیبای آبی رنگ بود....

آلما هم مانند دایانا به دریا زل زد و گفت:

-اما برای من فرقی نمی کنه....

دایانا آهی کشید اما برای او فرق می کرد.آرامش داشت و او خلسه ایی را تجربه می کرد که مدت ها بود او را اسیر وهمش نکرده بود.کاش الان تکیه گاهش آرتام

بود تا می توانست ل*ذ*ت این سفر اجباری را برای خود شیرین و رویایی کند.اما نبود و او با فراری که اصلا از عاقبتش خبر نداشت به ویلای معشوق کشیده شده بود...

صدای تینا و فرزام بلند شد. دایانا و آلما به سوی آن دو برگشتند.فرزام و تینا مانند دو کودک بازیگوش در حال دنبال هم دویدن بودند و قهقه شان گوش آسمان و دریا را کر کرده بود.

romangram.com | @romangram_com