#در_تعقیب_شیطان_پارت_172
- چی؟ کشته میشم؟
- آره ما تو جنگیم گروه اساسین هکسر ها برای ترور شخصیت های اصلی دشمن ساخته شده ما نیمه ی تاریک دنیای جادوگری هستیم باید بکشیم وگرنه کشته می شیم اگه تو ماموریت شکست بخوریم مرگمون حتمیه باید ماموریت رو به طور کامل انجام بدیم و هیچ شاهدی هم باقی نذاریم.
- چشم
- چشمت بی بلا. یه نصیحت رو از من به یاد داشته باش ما جادو گریم جادو شوخی بردار نیست باید قلبتو محکم کنی باید بکشی بدون اینکه عذاب وجدان داشته باشی. باید بجنگی باید وقتی خون می بینی نترسی باید وقتی تا بینی توی خون و کثافت فرو میری اینقدر قوی باشی که حتی وحشت هم نکنی هدف از آزمون شجاعت همین بود گفتم جوری قوی بشو که اگه حتی یه بمب هیدروژنی هم کنار گوشت منفجر شد هیچ عکس عمل وحشت زده ای نشون ندی. حالا هم برو بخواب که فردا روز سختیه برات.
آروم از روی مبل بلند شدم و رفتم توی اتاقم در طول مسیر صدای فندک پاتریک رو که سیگارش رو روشن می کرد شنیدم. وقتی وارد اتاق شدم خودم رو روی تخت انداختم. پاتریک یه ایرانی بود. بر عکس تمام تصوراتی که داشتم. لهجه ی انگلیسیش خیلی غلیظ بود جوریکه هرکس می شنید عمرا شک میکرد که این خارجی نیست. ازخودم تعجب کرده بودم من یک نفر رو کشتم اما هیچ ترسی توی وجودم نبود البته همون اول وحشت کردم خیلی هم وحشت کردم اما حالا هیچ ترسی تو قلبم نیست حتی عذاب وجدان هم ندارم. شاید چون آزمون شجاعت رو پاس کردم برای همین بود شاید فکرمی کنم که همه چیز مثل اون جنگل انبوه خیالیه و واقعی نیست اما هر چی که هست خوبه چون توی این جنگ باید سنگدل می شدم باید تموم احساس های دخترونم رو برای مدتی کنارمیذاشتم. باید می شدم مثل پاتریک. راستش یه جورایی از پاتریک خوشم میومد اون پسر قدرتمندی بود خیلی قوی بود جوری که با اخم و جدیتش حس می کردی که یه تکیه گاه امن داری. کدوم دختریه که از چنین پسری خوشش نیاد اما نه من نباید ازش خوشم بیاد چون اون هیچ حسی نسبت به من نداره اون تنهایی رو دوست داره ...تنهایی...
**********
صبح که شد از خواب بیدار شدم هر چند صبح که چه عرض کنم شب و روزش یک جور بود همش تاریک بود دیگه از این دنیا خسته شده بودم نمی تونستم روز و شبش رو تشخیص بدنم تنها چیزی که روز رو از شب متمایز می کرد این بود که شب نقطه ی نورانی وسط آسمون که خیلی دور بود جاش رو با نقطه ی سفید رنگی شبیه به ماه عوض می کرد و هوا مقداری تاریک تر می شد. دنیای عجیبی بود. جایی که حیواناتش مثل انسان حرف می زنند و زندگی میکنن بیشتر از این نمیشه انتظار داشت . هه فکرش رو بکن صبح وقتی از خونه میری بیرون می بینی که یه گاو میش کت شلوار پوشیده و داره تو دشت علف میخوره خخخخ واقعا که جای عجیبی بود.
بعد از خوردن صبحانه ای مفصل به محوطه ی بیرونی خونه رفتم پاتریک رو دیدم که به آسمون تاریک خیره شده آسمونی که توش حتی یه ستاره هم نبود. بهش نزدیک شدم پاتریک با شنیدن صدای پای من برگشت و یه میز و صندلی توی حیاط ظاهر کرد و با اشاره ی دستش بهم گفت که بشینم. پاتریک پای راستش رو روی پای چپش انداخت و گفت:
- قبل از شروع تمرینات اختصاصی اساسین هکسر باید یه چیزی رو در مورد نظریه ای که دادی بهت بگم.
- کدوم نظریه؟
- همونی که گفتی میخوای دنیای جادو گری رو از بین ببری و همه ی جادو گرا رو از این نفرین ابدی رها کنی.
romangram.com | @romangram_com