#در_تعقیب_شیطان_پارت_145

با شنین صدای پریسا سراز کتاب برداشتم.

- عههه پاتریک؟ وااای این همه کتاب اینجا چیکار می کنه؟

نگاهی به اطرافم انداختم و گفتم: ایناکتابای کتاب خونه ی شخصیمه دارم در مورد مساله ای تحقیق می کنم.

- چه مساله ای؟

- فعلا نمی تونم چیزی بهت بگم. اصلا چرا بیداری؟ نصفه شبی برو بگیر بخواب.

- پاتریک؟ نصف شب کجا بود بابا ساعت 9 صبحه.

با تعجب به ساعتم نگاهی انداختم درست می گفت ساعت 9 صب بود و من حتی چشم روی چشم نذاشتم هوای بیرون که فرقی با شب نداره شب و روزش همش تاریکهه . تازه متوجه خستگیم شدم . سریع کتاب ها رو تو کتاب خانه چیدم و تنها همون کتاب قدیمی رو براشتم و با خودم به اتاقم بردم و کتاب خونه رو ناپدید کردم.

پریسا: پاتریک کجا میری؟

- خب میرم کمی بخوابم غرق مطالعه بودم زمان ازدستم در رفت.

- صبحانه نمی خوری؟

- نه چیزی میل ندارم.

پریسا مثل دختر کوچولو ها لب بر چید و گفت: پس تمرینم چی میشه؟

romangram.com | @romangram_com