#شما_در_دو_صدم_ثانیه_عاشق_میشوید_پارت_17


بهرام خان سنگ تموم گذاشت و با اشاره به من رفت سمت در ریاست من موندم علی آقا پر چونه یا همون متکلم وحده رفیق فابریک خان داداش

- آها پس پای شما وسط بوده که الان ...

- چه ربطی به پای من داره این رفیق شفیق و یار غار شما دیر اعلام کردن منم که خرااااب برادر طول کشید تا برنامه هامو کنسل کنم .

این داد آق داداش " خانم زاهدی " یعنی کم خالی سر هم کن خورد بنده خدا بده طرف ادمه نه .... خب بهتره تا اینجام از شرکت بگم . یه واحد از یه مجتمع خیلی شلوغ تو طبقه یازدهم با سه تا در یه رنگ و یه در تک رنگ مخصوص ریاست ، اگه یه نیم چرخی بزنی میتونی آبدارخونه رو هم ببینی جایی که مشدی رضا چایی های خوشرنگی میاره یه پیر مرد دوست داشتنی که همون روز اول گفت " فقط بلدم چایی بزارم از این قهوه مهوه یا کاپوماپو هیچی بارم نیست اگه به دردتون میخورم یا علی "همین باعث شد که قهوه جوش کوچیک داداش و منشی ش بیاد بشینه کنار سماور مات شده مشدی رضا . میز میترا خانم یا همون منشی درست رو به روی در ورودیه بیچاره از تنها چیزی که می ناله همینه میگه مجبورم تمام روز رو عصا قورت داده بشینم خب این میتونه عقیده میترا باشه نه من ، این از سالن ، بالای یکی از درها زده حسابداری یکی زده آر شی نمیدونم چی همیشه با خوندنش مشکل داشتم و یکی زده مهندسین حالا چندتایی هستن خبر ندارم . اینم فضای کل واحد شرکت داداشی که چون ساختمانش از داداش بود همه دوستاش خواستن خودش ریاست رو هم به عهده بگیره و به مخالفت داداش و نظرش که به سید جواد بود نه گفتن تموم شد رفت . جمعشون رو دوست دارم همه با هم دوست دانشگاه بودن که دست به دست هم دادن تا این شرکت سر پا شد خیلی زحمتها و سختی ها گذشت تا رسید به امروز تنها راز موفقیتشون هم همدلی و اتحاد بینشون بود . همه با هم میخندن ، درد هم رو حس میکنن . خیلی قشنگ و واضح یادمه وقتی علی خبر بارداری زنش رو بعد هفت سال داد سید جواد از خوشحالی سجده کرد ، روز بعدش سهیل با یه پلاک و زنجیر طلای وان یکاد اومد شرکت ، داداش هم که جای خودش با مرخصی های با بهانه و بی بهانه کمک های مالی که نگم ریا شه تا الان پا به پاش اومدن .

صدای زنگ تلفن میگه خیلی وقته بیکار وسط سالن ایستادم . سر علی با قدم من جلو میاد و آروم میگه

- به خودت زحمت نده کار هر روزشه این ساعت که میشه درینگ زنگش در میاد ولی صدا ازش در نمیاد ، بنده خدا از صدای ما که خوشش نیومد شما جواب بده شاید فرجی شد بنده خدا زبون باز کرد . بدو الان صدای بهرام در میاد .

- الو ؟ .... الووو؟ ...الوووووو؟

- الوو زهر مار وقتی میدونید حرف نمیزنه چرا جواب میدید ؟

گوشی بود که از دست ام کشیده و شد و چسبید به گوش داداش


romangram.com | @romangram_com