#در_انتظار_چیست_پارت_88
کمی مکث کرد و به فرش خیره شد و با صدای محزونی گفت:
- آره، ممنونم ازت.
- خیلی خوشحالم... امیدوارم بهتر بشی.
دوباره صبر کرد. چیزی در ذهنش بود که برای گفتنش تردید داشت؛ اما دل را به دریا زد و گفت:
- اینجا... نمیای؟
ارسلان دهان باز کرد که بگوید:« آری، میآیم»؛ اما ناگاه یاد حرف نریمان افتاد، دهانش باز ماند و دوباره تشویش به جانش افتاد. اخم کمرنگی به پیشانی نشاند و گفت:
- نه، الآنم باید قطع کنم. خوشحالم که خوبی، مراقب خودت باش.
- تو هم مراقب خودت باش، خداحافظ.
بدون اینکه خداحافظی کند، تماس را قطع کرد. پایش را بیشتر به روی پدال گاز فشرد و فکش را منقبض ساخت. ذهن پریشانش میان این همه فشار کم آوره بود. میان بدبختیهایی که گریبانگیرش شده بود، فکر نگار نیز دست از سرش برنمیداشت. ماشین را در جایی پارک کرد و از آن پیاده شد. به سوی درب ورد رفت، نگهبانی جلویش را گرفت؛ کاغذی از جیب درآورد و به او نشان داد. راه را برایش باز کردند. از راهروی تاریک و باریکی عبور کرد. مقابل دری از حرکت ایستاد. نگاهش به سردرش خیره ماند؛ "رئیس زندان".
سرباز نگاه کوتاهی به نریمان انداخت و با تحکم گفت:
- صبر کن تا بیام.
سرش را آرام تکان داد و گفت:
romangram.com | @romangram_com