#در_انتظار_چیست_پارت_84
نگار به فرشته خیره شد و به فکر فرو رفت. با همان نگاه موشکافانه و لحنی مبهم گفت:
- چرا من رو آوردی اینجا؟
فرشته فشار کوچکی به دست نگار داد و گفت:
- تو باید جرعهای از آب را بنوشی تا جاودانه شوی نگار.
نگار با بهت به او خیره گشت و گفت:
- اما من دوست ندارم جاودانه بشم.
- اما این دستور الهیست! میخواهی سرپیچی کنی؟
کمی مکث کرد و به فکر فرو رفت:
- نه، نمیخوام؛ اما از عاقبتش میترسم.
- حرفم را فراموش نکن نگار؛ خداوند جز نیکی برای کسی ننوشته است. اگر تو مسیرت را تغییر ندهی، جز نیکی عاقبتت نمیشود.
عمیقتر نگاهش کرد؛ ترسی در عمق چشمهایش موج میزد، قلبش به تپش افتاده و خود را بیصبرانه به قفسهی سینهاش میکوبید. سرش را با تردید فراوان تکان داد و به روی زانو نشست. کنارهی کف دستهایش به هم چسبیدند و در آب فرو رفتند. هنگام فرورفتن دستهایش در آب، حس عجیبی همانند برق از وجودش رد شد. دوباره نگاهی به فرشته انداخت که با اطمینان به او خیره بود. آرام دستش را از آب بیرون آورد و به لبهایش نزدیک ساخت. لبهای سرخش به نرمی روی آب نشست و چشمهای زیبایش بسته شد. جرعهای از آب خورد؛ حس تازهای در وجودش به غلیان افتاد و او را به دست باد سپرد؛ بادی از جنس حقیقت و جاودانگی. هنگامی که چشمهایش را باز کرد، فرشته را کنار خود دید که زیر لب مشغول نیایش بود. از چهرهاش نور خاصی ساطع میشد. چشمهایش برق مبهمی پیدا کرده و دلش از جنس دریای بیمرز شده بود.
هنگامی که چشمهای فرشته باز شد، در قاب چشمهایش نگار را دید و لبخند بزرگی به لب نشاند و چشمهایش را با اطمینان باز و بسته کرد. فرشته دستهایش را به سوی رود دراز کرد و در آب فرو برد؛ از تکه سنگهای براق، سنگی را بیرون آورد و به سوی نگار گرفت. نگار با تعجب بیشتری به سنگ خیره ماند:
romangram.com | @romangram_com