#در_انتظار_چیست_پارت_112


به وضوح لرزیدن دل باران معلوم بود. حتی طرز نگاه خاصش، از چشم‌های تیز کیان دور نماند. سرفه‌ای کرد و با لحن پر از افتخاری گفت:

- ایشون دختر من هستن، دختر عموی دوست دختر عزیزت، شینا.

«شینا» را طوری با تحکم و قدرت گفت که باران به خودش آمد و دستش را از دست ارسلان بیرون آورد. شینا به سوی ارسلان رفت و بازویش را سفت در آغوش کشید و با لحن پر از شعف گفت:

- خب دیگه... بهتره من و علی جونم رو یه‌کمی تنها بذارین.

سپس رو به ارسلان کرد و با لبخند پهنی گفت:

- بیا علی، بریم یه‌کم چرخ بزنیم.

ارسلان نیز به رویش لبخندی پاشید و گفت:

- بریم عزیزم!

با قدم‌های هماهنگ و آهسته از آنان دور شدند. فرزاد، شوهر باران، با قدم‌های ناهماهنگ و گیج به آنان نزدیک شد، ابروهای شینا در هم کشیده شده بود و نگاهش جدی و یخ‌زده گشت.

- سلام سلام... شینا خانوم و مثلِ اینکه دوست پسرش.

شینا به صدای مستش دقتی نکرد و با لحن بدی گفت:

- برو کنار فرزاد، اون دیگه دوست‌پسرم نیست... قرار نامزد کنیم به زودی.

romangram.com | @romangram_com