#در_انتظار_چیست_پارت_103


به یاد آبادی‌هایی می‌افتاد که در آمل بودند و بعضی‌هاشان حتی از نعمت‌هایی همچون برق و گاز بی‌نصیب بودند. به یاد روزهای بد و خسته‌کننده‌ای افتاد که باید شینا را تحمل کند. آنان شب‌ها در پرِ قو می‌خفتند و اجتماع غالب به روی سنگ سفت. آنان در حمام‌های مرمری و وان‌های بزرگ سلطنتی به حمام می‌پرداختند و اجتماع غالب درون حمام‌های نمور. دلش از این همه اختلاف می‌لرزید و ذهنش بسیار آزرده بود. ناگاه یاد نگار افتاد. از روزی که درون بیمارستان بی‌هوش دیده بودش، تاکنون او را ندیده بود. او حتی به دانشگاه نیز نمی‌آمد. نمی‌دانست در دلش چیست که هر از چندگاهی طغیان می‌کند. این روز‌ها آن را دلتنگی می‌نامند؛ لیکن حقیقت چیز دیگریست. حقیقت عادت است؛ عادتی که گاهی به منزله‌ی «عشق» شناخته می‌شود. عشقی که هنوز برای این آدمیان کشف نشده است.

***

در خانه با لباس راحتی روی مبل لم داده بود و به روزنامه‌ی پدرش می‌نگریست. اردلان وارد اتاق شد؛ به نظر آشفته می‌آمد. رویش را به سویش گرفت:

- چی شده؟

- هیچی.

آشفته به اطراف می‌رفت و دنبال چیزی می‌گشت.

- چیزی گم کردی؟

- نه... نه... چیزی رو پیدا کردم، فقط نمی‌دونم کجا گذاشتم.

چشم‌هایش را در حدقه چرخاند:

- خب بگو شاید بتونم کمکت کنم.

سر جایش ایستاد و با بهت به او نگریست. نگاه ارسلان دقیق‌تر گشت. زیر چشم‌هایش پف کرده بود و صورتش از ریخت افتاده بود. با خود گفت:« مگر چندوقت است ندیدمش؟ چرا این‌قدر در هم رفته و از ریخت‌افتاده شده؟»

صدای لرزان اردلان او را به خود آورد.

romangram.com | @romangram_com