#دنسر_پارت_56
اون روز رو کامل با پارمیس گذروندم. ولی وقتی شب رفتم خونه مری و لیئو مادرمو آوردن جلو چشام!! تمرینای سخت و طولانی بهم دادن. طوری که تا ساعت 5 صبح فقط داشتیم میرقصیدیم. دیگه نای تکون خوردنم نداشتم. تنبه کردناشون اینجوری بود دیگه!!
اون یک ماه هر روز دو تا سه ساعت تمرین داشتم و بقیه شو فقط با دوستام خوش میگذروندم. مامانی هم به چند نفر سپرده بود و دنبال کارام بودن. دو شب قبل از رفتنم یه مهمونی توپ و گنده واسم گرفت. خدایی دمش گرم این زن منو به همه چی و همه جا رسوند. به همه ی آرزو هام و عقد های زندگیم.
از مهمونی فقط میدونم که انقدر مشروب خورده بودم که هیچیشو یادم نمیاد!! ولی مطمئنم که خیلی خوش گذشته!
شب آخرتا صبح با مامانی حرف زدیم و کنار هم بودیم. توی این یکسال به قدری وابسته ی هم شده بودیم که دلم نمیومد تنهاش بذارمو برم اما بهم قول داد که حتماً بیاد بهم سر بزنه. با گریه توی فرودگاه از دوستام و مامانی و لیئو و مری خداحافظی کردم و سوار هواپیما شدم. شوق ذوق داشتم ولی استرس و ترسم خیلی بیشتر بود. یه دختر تنهای 18 ساله داره میره به یه کشور دیگه برای زندگی. جایی قراره کار کنه که هیچکدوم از آدماش رو نه دیده و نه میشناسه. هنوز حرفای مادربزرگ یادمه که آدرسی رو بهم داد و گفت:
"وقتی رسیدی یک روز کامل رو توی هتل استراحت کن و بعد برو به این آدرس. اونجی کسی هست به اسم مسعود. اونجا خیلی کله گنده ست. باهاش راجع به تو حرف زدم همه چیز اوکیه نگران نباش. فقط برو اونجا و بگو من هیوا هستم و خانوم نامدار منو فرستاده. دقیقاً همین جمله رو بهش بگو دیگه همه ی کارا رو اون انجام میده"
romangram.com | @romangram_com