#دنسر_پارت_29
-یعنی چی؟!
محدثه: یعنی دیگه هیچوقت اون پشت و پیلیای بدنت و صورتت بر نمیگردن و همیشه همینطوری تمیز و س*ک*س*ی میمونی.
از حرفی زد سرخ شدم و سرمو انداختم پایین. جفتشون زدن زیر خنده.
بدو بدو از اتاق رفتم بیرون و وارد اتاق خودم شدم. توی وان دراز کشیدم و چشمامو بستم بلکه یکم آرامش بگیرم.
نمیدونم چقد گذشته بود که یکی وحشیانه به در کوبید. 8متر از جام پریدم و گفتم:
-بل...بله؟!
محدثه: چه غلطی میکنی یه ساعت؟؟ بیا دیگه کار داریما!
-اومدم.
زود خودمو شستم و رفتم بیرون. راست میگفتن پوستم تازه سفیدیه خودشو نشون میداد. هیچ مویی روی بدنم نبود!! مامان هیچوقت این اجازه رو بهم نداده بود که از شر این موهای لعنتی و خجالت آور خلاص بشم. موهامم که کلا مشکی و پر بود و به خاطر همین خیلی مشخص میشد.
وقتی از اتاق رفتم بیرون محدثه به طور غیردوستانه ای دستمو کشید و برد توی همون اتاق اما یه بخشه دیگه. با یه پرسنل دیگه!! اینا اوسگولن به خدا!
میخواستن موهامو رنگ کنن که به شدت مخالفت کردم. اصلا دلم نمیخواست این کارو بکنم. اونم الان و توی این سن.
یکی مشغول فر کردن موهام شد و یکی دیگه کار آرایش چشممو به عهده گرفته بود. اه بابا مگه عروسیمه؟!
نمیدونم چقد گذشت ولی از فرط خستگی دلم مخواست خودمو بکوبم به در و دیوار. بالاخره از روی سر و صورتم کنار رفتن و تونستم خودمو توی آینه ببینم. آرایش حرفه ای روی صورتم که ساده نشونم میداد ولی در اصل کلی روش کار شده بود. یه جور گریم بود برای خودش دیگه!! موهای بلندم فر شده بود و به نظرم بیشتر از موی صاف بهم میومد. در نهایت یه پرهن صورتی کوتاه با کفش ستش رو دادن بهم که بپوشم. وقتی آماده شدم یه عالمه عطر روم خالی کردن و دست تو دست محدثه رفتم پایین. پری نبود. فکر میکنم وقتی توی حمام بودم رفته باشه. مادر بزرگ روی مبلی نشسته بود و قهوه میخورد. با دیدن من ابروهاشو بالا انداخت و بلند شد ایستاد:
-خوبه... خیلی عوض شدی...
romangram.com | @romangram_com