#دنسر_پارت_27
اومد پشت پرده و دستمو کشید و گفت:
-نه وقت این تیتیش بازیا رو دارم نه حوصله شو. بجنب.
دنبالش کشیده شدم تا پشت اون یکی پرده که پری و اون آدما بودن.
خوابوندنم روی یه تخت سفید و یه چیزی بستن به موهام. طوری که حتی یه تار مو هم بیرون نبود. یه سری پارچه های سفید تمیز و مواد عسل مانند اونجا بود. دقیقا مثل همونی که محدثه مالید روی صورتم!! از تصور دردش چهرم رفت توی هم. اون چندتا دخترا که اصلاً هم حرف نمیزدن آروم شروع کردن به ماساژ دادن بدنم. حس خوبی بود. چشمامو بستم. وقتی دست از کار کشیدن چشمامو باز کردم. ولی محدثه رو ندیدم. پری یه لباس مخصوص شبیه به بقیه ی اونا پوشیه بود و با علامتی که داد اونا پارچه های سفید رو آغشته به اون مواد عسل مانند کردن. میچسبوندشون روی بدنم و محکم میکندن.... خیلی درد داشت. خیلی زیاد!! طوری که دیگه اشکم در اومده بود. بدترین قسمتشو برای وقتی بود که به زور ملحفه رو از دورم باز کردن. دلم میخواست از خجالت بمیـــرم... متنفر بودم از اینکه کسی منو لخت ببینه. و حالا 10، 15 نفر همزمان داشتن به بدنم دست میزدن و از اون مایع چسبناک میمالیدن بهم!! پری کنار ایستاده بود و بهم میخندید. وقتی کارشون تموم شد همه رفتن بیرون و پری دست به کار شد. یه دستگاهی که نور آبی داشت رو برداشت و اومد سمت. با بغض گفتم:
-درد داره؟!
خندید و گفت:
-نه نترس... دیگه درد کشیدنات تموم شد!!
دستگاه رو از تمام بدنم چندبار عبور داد و گفت:
-جوون!! چه چیزی شدی!
بدن توجه بهش بلند شدم و ملحفه رو پیچیدم دورم و گفتم:
-میخوام برم حموم.
-خب حالا چرا گریه میکنی؟!
بعد بلند داد زد:
-محدثـــه!!! محدثه...
romangram.com | @romangram_com