#دنسر_پارت_1
جلوی آینه استادم و چادرم رو روی سرم مرتب کردم. دوباره صدای بابا بلند شد:
-حوا بجنب من دیرم شد.
-اومدم بابا...
کیفمو برداشتم و با عجله سوار ماشین شدم. وقتی بابا جلوی ساختمون ایستاد استرس گرفتم... با اینکه یک هفته گذشته بود اما هنوزم میترسیدم بفهمه.
بابا: کلاست کی تموم میشه؟
-ساعت 7
-خیله خب. ساعت 7 من همینجا منتظرتم.
-باشه بابا. خداحافظ...
-خدانگهدارت دخترم.
وارد ساختمون شدم و منتظر موندم تا بابا بره. وقتی صدای ماشین رو شنیدم سریع از اونجا خارج شدم و به سمت بالای خیابون حرکت کردم. بچه ها در حین آماده شدن باهم حرف میزدن و میخندیدن. یکی از دوست پسر جدیدش میگفت، اون یکی از لوازم آرایشی که دایی ش براش از تایلند آورده بود تعریف میکرد... چرا من این چیزا رو نداشتم؟ چرا حتی یه موبایل هم نداشتم؟ لباسامو عوض کردم و صبر کردم تا کلاس شروع بشه. روی یکی از صندلی ها نشسته بودم و به پاهام که توی هوا تکون میخوردن نگاه میکردم...
-حوا...
سرمو بالا آوردم. مربی مون بود... رها. لبخندی زدم و گفتم:
-سلام خانوم.
-سلام عزیزم خوبی؟
romangram.com | @romangram_com