#دالیت_پارت_18

-فکر ميکنه از دعا و ثناِ،عادت دارن به اينکارام،نگران نباش
-هوا که روشن شد بهشون زنگ بزن
امروز صبح هوا آفتابي تر بود،به عليرضا گفتم که بريم توي ساحل صبحونه بخوريم؛زيرانداز رو توي ساحل پهن کردم و بساط صبحونه رو چيدم و دوربينم رو آوردم که عليرضا گفت:
-عکس؟؟!!!نگار ميخواي سرتو به باد بدي؟!
-نميفهمه کسي،يه کمد دارم که قفل داره توي اتاقم طبقه بالاست،کسي هم نميره سروقتش،نترس عزيزم
تلفنم زنگ خورد ديدم مامانمه و گفتم:
-مامانمه،الأن صداي آب رو ميشنوه
عليرضا از اين طرز تفکرم با تعجب نگاهي به موج هاي دريا کرد و برگشت بهم گفت:
-خب برو توي ويلا حرف بزن!
تا برسم به ويلا قطع شد و شمارشو دوباره گرفتم و مامانم جواب داد:
-الو نگارجان چرا تلفنتو جواب نميدي؟!
-ببخشيد تا اومدم بردارم قطع شد،سلام
لباس عليرضا رو برداشتم و مامان گفت:
-مشهد خوش ميگذره؟!
-تا حالا اينجوري خوش نگذشته بود!
-خوب زيارت کردي؟
-اونطور که سير بشم نه
-خب هنوز امروز رو وقت داري،شب هم ميري حرم؟
-حرم؟آره ميخوام تا صبح توي حرم بيدار باشم و نگاش کنم و هي طوافش کنم و قربون صدقه ي آقا برم
مامان خنديد و گفت:
-خيله خوب انقدر سوسو به ما نده،بازار نرفتيد؟
-نه هنوز شايد هم نريم
-آره نميخواد چيزي بخري ها!

romangram.com | @romangram_com