#چشمان_سرد_پارت_2
به خودش اومدوبایه بله قربان درحالی که باهاش توهم پیچ خورده بودرقت بیرون!
ای وای الان درومیکوبه
-حشمتی درونکو....
اه پسره احمق!
بلندشم برم ببینم سرهنگ چکارم داره!دیگه برام اعصاب نمونده!یعنی ازآخرهفته هامتنفرم که مجبورم تمام وقتم رواینجابگذرونم!
نه که کارم رودوست نداشته باشم امااین احمقاحوصلم روسرمیبرن
ولی درعوض عاشق اول هفته هامم!همش روتووزارت میگذرونم کنارکامپیوترواینترنت وافرادباهوش والبته تحصیل کرده!
هنوزازاتاق بیرون نیومده بودم که صدای حشمتی توجه ام روجلب کرد
-اه زنیکه ی احمق !حیف که کارم بهش گیره وگرنه میدونستم چی بهش بگم!
صدای یکی دیگه اومدکه مطمئنم بهنازه!ازصدای تیزش مشخصه وهمینطورازاینکه باهمه گرم میگیره کاری هم نداره که اون سروان وبقیه چه سمتی دارن!
-مگه چی بهت گفته؟
-زنیکه رسما دیوونه است میخوام بهش احترام بزارم قبول نمیکنه میگه میترسم جون سالم به درنبری!احمق یعنی حیف که زنه وگرنه..
دیگه منتظرموندن روجایزندونستم هرچی رومیتونستم قبول کنم الااینکه مردی بگه حیف که زنه!
رفتم بیرون وفوری گفتم
-وگرنه چی؟
همچین جاخوردوچشاش درشت شدکه گفتم الان مثل این قورباغه هایی میشه که زیرلاستیک ماشین له شدن وچشاشون زده بیرون!
تابرگشت چیزی بگه گفتم
-حشمتی یک ماه اضافه خدمت!
کم مونده بودسکته کنه!به درک پسره نفهم!
تادهن بازکردکه حرف بزنه گفتم
-نمیخوای که بکنمش دوماه؟
همینجورکه دهنش بازمونده بودچرخیدم ورفتم طرف اتاق سرهنگ !فقط اخرین لحظه متوجه نیش بازبهنازشدم که اونم بایه چشم قره جمع شد!
پشت دراتاق سرهنگ که رسیدم به سربازپشت درگفتم که بهشون خبربدن من اینجام!بعدازچندلحظه رفتم داخل احترام گذاشتم
-سلام قربان بامن کاری داشتین؟
-سلام سرگرد.بیاتودرروهم ببند.کارواجبی باهات دارم!
درروبستم ورفتم جلوش ایستادم
-موضوعی پیش اومده؟ قربان
-درسته یه ماموریت جدیدبرات دارم که فکرمیکنم فقط ازدست خودت برمیاد
-من؟
سرش روتکون دادوبابرگه های روی میزش سرگرم شد!خوب ادامه بده دیگه لامصب!بازم میخوادمنوحرص بده.
romangram.com | @romangram_com