#چشمانی_به_رنگ_عسل_پارت_91
روزها همینطور می گذشت و من به دیدنش عادت کرده بودم .محسن بدون کوچکترین حرکتی،فقط با یه لبخند رفت و آمد من رو می پایید.تا اینکه یک روز، فرصتی که به دنبالش می گشت به دست اومد .شایان بعد از اینکه من رو به مدرسه می رسوند ، گفت بعد از ظهر نمی تونه دنبالم بیاد .محسن هم از خدا خواسته، وقتی که دید تنها بر میگردم ، با ماشین جلوی پام ترمز کرد و گفت:
- سلام خانم رها! حالتون چطوره؟ اجازه می دید در خدمتتون باشم؟
- سلام از بنده است؛ ممنونم آقای پارسایی ، مزاحمتون نمی شم
پیاده شد و با تواضع، لبخند زد:
- اختیار دارید! وظیفه است، بفرمایید خواهش می کنم
نمی دونم چرا دلم میخواست دعوتش رو قبول کنم! محسن که تعلل من رو دید، در دیگه ماشین رو باز کرد و بعد از نشستن من، بسرعت به راه افتاد .اضطراب شدیدی داشتم و این در حالی بود که متوجه ضربان ناهماهنگ قلبم بودم. مدتی از مسیر رو در سکوت سپری کردیم .برای از بین بردن جو سنگینی که به وجود اومده بود ، با لبخند گفتم:
- من رو ببخشید که باعث زحمتتون شدم.
romangram.com | @romangram_com