#چشمانی_به_رنگ_عسل_پارت_9
دکتر آرمان مثل همیشه آراسته و خندان ، از کنار کتابخانه گذشت و به سمتم آمد و با مهربانی دستم را فشرد .
- علیک سلام دختر گلم ، حالت چطوره؟ خیلی خوش اومدی!..........حالا چرا ایستادی؟ بیا بشین .
تشکر کنان در صندلی نرم و راحت اتاق دکتر فرو رفتم .احساس کردم حتی لحظه ای قادر به ایستادن نیستم . طبق روال معمول ، دکتر احوال تک تک افراد خانواده را جویا شد و من هم توام با تشکر، توضیحاتی دادم.
دکتر آرمان از دوستان قدیم پدر بود که طی سالهای گذشته روابط بسیار صمیمانه و خانوادگی نیز با ما داشت . مردی فوق العاده موقر و متین که هر انسانی را مجبور به احترام گذاشتن به خود میکرد .تقریبا شصت سال سن داشت و حاصل زندگی مشترکش دو دختر بودند که هر دو ازدواج کرده و در خارج از کشور زندگی می کردند .پس از آن اتفاق کذایی و بحران شدید روحی من، ارتباط ما با دکتر، صمیمانه تر از قبل شد . با وجودی که مدتها از آن حادثه می گذرد ولی هنوز از او خجالت می کشم .
دکتر پشت میزش قرار گرفت و در حالیکه دستهایش را در هم قلاب کرده بود، مدتی را در سکوت ، خیره نگاهم کرد .از بدو ورود سرم پایین بود و با گوشه روسری ام بازی میکردم .همیشه از این سکوت دکتر و نگاه خیره و نافذش در عذاب بودم .طوری به من خیره می شد که انگار تا اعماق روحم را می کاوید و پی به حالم می برد .یادآوری حرفهای پایانی شایان در اتومبیل، سبب شد که لبخندی محو بر صورتم بنشیند . دکتر هم که گویی منتظر همین فرصت استثنایی بود، بلافاصله سکوت را شکست:
- شیدا، لطفا چندتا نفس عمیق بکش تا لرزش دستت از بین بره، چرا اینقدر پریشونی؟ رنگتم که پریده! حالا بگو ببینم به چی می خندی؟!
به چهره متفکر ولی خندانش نگاه کردم و جواب دادم:
romangram.com | @romangram_com